سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

افسانه رود جيانگ لی يا افسانه سرايی از سر هوس



سنگ های رودخانه جيانگ لی حکايت غريبی داشتند، اين سنگ ها در شب سال نو خود را به آب رود می سپردند تا در نقطه ای از رود که بايد آرام گيرند و آرام آرام نوشته ای را بر کف رود نقش کنند که سرنوشت روستای ژائو چن در سال پيش رو به زبانی قديمی بود
در بامداد نخستين روز سال، پيرمردی از اهالی روستا، که تنها کسی بود که زبان سنگ ها را می دانست، بر لب رود می آمد، در کنار رود تا جايی که رود به دريا می رسيد قدم می زد و نوشته های رود را می خواند و اهالی روستا می شنيدند و جشن سال نو آغاز می شد
اما امسال باران چندانی نباريده بود، اندک آب رود جيانگ لی هم در پشت سدی، که حکمران ايالت کمی بالاتر از روستای ژائو چن برای آبياری مزارعش ساخته بود، مانده بود. رودخانه آبی نداشت تا سنگ ها در آن غوطه ور شوند و راز سالی را که می آيد آشکار کنند
مردم روستا، نگران، چشم به رود خشک و پيرمرد دوخته بودند. پيرمرد بغض کرده بود، ايستاد، لحظه ای چشمانش را بست. قطره اشکی آرام بر صورتش جاری شد. پيرمرد به سوی رود می رفت و مردم روستا در سکوت نگاهش می کردند. بر سنگ های کف رود زانو زد و سنگی را برداشت. سنگ پشت سنگ، پيرمرد با سنگ های رود آغاز به نوشتن کرد

***
مردم روستای ژائو چن همه شايمينگ نوازنده دوره گرد را می شناختند. صدای چنگ او با طلوع خورشيد در روستا می پيچيد و با برآمدن ماه لالايی بچه ها می شد. همه می دانستند چنگ او زيباترين نغمه هايش را برای مينگ يو دختر زيبايی می نوازد که با شنيدن آن نغمه ها سرمست می شد. اما سرنوشت شايمينگ و مينگ يو جز جدايی نبود. روزی در فصل برداشت، حاکم ايالت مينگ يو را که در مزارع او کار می کرد توسط خادمانش به قصر فراخواند و از آن روز ديگر کسی از اهالی ژائو چن از او خبری نشنيد. شايمينگ در جستجوی او روانه شد و چون راهی به قصر نيافت بی قرار و در جستجوی آرامش راهی کوهستان شد و نزد فرزانه ای مسکن گزيد. پس از سالی هنوز هر روز، چنگ را که در دست می گرفت اشک در چشمش حلقه می زد. شايد اين بود که پير فرزانه برای تسلايش رازی را بر او فاش کرد و گفت "به خانه ات برگرد و بدان تا آب در رود جيانگ لی جاريست او زنده است و به يادت هست، قصه سنگ های رود را بخوان و منتظر باش شايد خبری برايت بياورند. فقط قصه عشق تو می تواند آب را در جيانگ لی "جاری نگه دارد
***
پيرمرد آخرين سنگ را بر کف رودخانه نهاد و در دهانه رود رو به دريا ايستاد. آسمان برق زد و صدای رعد در کوهستان پيچيد. باران شديدی در بالا دست رود باريدن گرفت و آب با سرعتی در جيانگ لی جاری شد که سد را در هم شکست. مردم ژائو چن به سال نو را جشن گرفتند و آب شايمينگ را با خود به دريا برد

***
شرمنده ديگه آدم بعضی وقتا به سرش ميزنه از خودش افسانه خلق کنه، اينم ميشه نتيجه اش. عکس هم طبعاً ربطی به رودخانه جيانگ لی نداره، از جوی های آب باغ فينه
*
کلمه ها و ترکيب های تازه
SHAIMING: نور خورشيد
MING UE: قرص ماه
JIANG LI: رود زيبا
XIAO CHEN: سپيده دم
*
چاکريم

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

در باب لياقت



يک
اخيراً گويا همه دنيا از جوگير بودن ما باخبر شده اند، رهبران جهان وقتی می خواهند به رهبران ايران گير بدهند ياد فرهنگ و تمدن ايرانی افتاده، همه می گويند لياقت اين ملت بيش از اين حرف هاست
به همه اين رهبران توصيه می شود يک بار در ايران به استاديوم بروند، يا اقلاً چند دقيقه ای در خيابان های تهران رانندگی کنند
*
دو
از آنجايی که کلاً ما به امر خير علاقمنديم، جهت امر خير يک بازی فوتبال برگذار کرده ايم که بازيکنان دو تيم استقلال و پرسپوليس به عنوان يک تيم در کنار هم بازی کنند، و در سراسر بازی طرفداران هر يک از دو تيم مشغول فحاشی به بازيکنان و مربيان تيم ديگر باشند
*
سه
مهدی مهدوی کيا که زمانی بازيکن محبوب تيم هامبورگ بود، و در اين فصل بازيکن اينتراخت فرانکفورت است به همراه تيمش در يک بازی رسمی مهمان تيم سابقش بود، و در ابتدای بازی طرفداران هاهبورگ آنچنان فرياد مهدی مهدی سر دادند که فرانکفورتی ها بهت زده شدند، در سراسر بازی هم هرگاه مهدی پا به توپ می شد و به سوی دروازه تيم سابقش می رفت از سوی طرفداران همان تيم سابق تشويق می شد
*
چهار
کاسياس دروازه بان رئال مادريد از مهاجم کامرونی تيم رقيب، يعنی اتوئو بازيکن بارسلونايی خواسته است در سفری به آفريقا همراه او باشد تا به همراه هم برنامه ای را که او برای ريشه کن کردن مالاريا در آفريقا دارد پيش ببرند
*
توضيح ضروری
نکته مشترک چهار مورد بالا اينست که در همين هفته رخ داده اند
*
نتيجه اخلاقی
نداريم

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

در ادامه ماجرای معجزه و عشق و اينا


در ادامه يکی دو تا پست اخير يکی در باب معجزه و ديگر در باب عشق اين حقير بر خود لازم دانسته نکاتی چند را حضور عزيزان عارض شوم
الان با همين لحن ادامه بدم يا لحنمو عوض کنم؟
خلاصه خدمت شما عرض کنم که در هر زبانی واژه هايی هست که تعريف دقيقی ندارن، حالا بعضی از همين واژه ها هم يه جورايی يه تقدسی دارن، يا به دست آوردن يا هرچی
خيلی از اين واژه ها تعاريف متعددی دارن، به تعداد کسانی که تعريفشون می کنن
اين دو واژه ای که در موردشون يه حرفی زده شده بود تو همين مايه ها هستن، معجزه و عشق
منظور من از مطرح کردن اين واژه ها، و به خصوص اولی، يعنی معجزه، اشاره به تنها اين واژه خاص نبود، اشاره به دايره واژگانی بود که اين خصوصيات رو دارن، و هر کدوم از ما ممکنه در جايی ازشون استفاده کنيم و البته اشاره به يه کارکرد خاص واژگانی از اين دست
حالا اينا رو داشته باشين، بر می گرديم
***
شايد پيش اومده که دارين با کسی در مورد درست يا غلط بودن کاری صحبت می کنيد، هر دو طرف استدلال های خودتون رو مطرح می کنيد، درست و غلط بودن هر کدوم از نظراتتون بر اساسی منطقی که در اون وضعيت بين شما تعريف شده سنجيده ميشه، و بر طبق اون به نتيجه ای می رسيد. بر فرض نتيجه اينه که انجام اون کار غلطه، و اين نتيجه ايست که هر دو طرف پذيرفتيد. حالا اين موقعيت رو تصور کنيد که شخص مقابل، طبيعتاً پس از قبول نتيجه، ميگه اما حسّم بهم ميگه بايد اين کارو انجام بدم
حالا شايد شما دوست داشته باشيد تک تک موهای کله تون را از حرص بکنيد، اما نيازی نيست، ميتونيد به اين فکر کنيد که خب طرف هر کاری دوست داره ميتونه بکنه، و خب ميره و کارشو ميکنه، هر چند از نظر منطقی با هم به اين نتيجه رسيديد که اون کار غلطه
در واقع بهتره فکر کنيد در همچين موقعيتی اشکال کار از يه جای ديگه بوده، وقتی که قراره تصميم نهايی بر اساس حسی باشه که تعريفی نداره، منطقی نمی پذيره و قابل اثبات نيست به نظرم اين که نشسته بوديد و راجع بهش بحث می کرديد و سعی داشتيد به نتيجه ای منطقی برسيد کار بيهوده ای بوده، دفعه بعد وقت عزيز خود و ديگران را تلف نکنيد
و البته اينو بگم که اصلاً به من ربطی نداره اين حس درست بوده، يا غلط بوده يا چی، در واقع قصدم اصلاً قضاوت راجع به اون حسی که يهو به ميدون اومده و منجر به تغيير نتيجه بازی شده نبود
***
بحث سوم اين که حالا اين بحث دوم رو خودتون ربط بديد به بحث اول
***
و بحث چهارم اين که پاتون به به سرزمين غيرقابل تعريف ها که باز شد ديگه هر کی هر جفنگی گفت مجبوريد بپذيريد، از ما گفتن
***
آخر سر هم اين که اينا يه جورايی شفاف سازی با توجه به کامنتای اين دو تا پست در مالتيپلای و ياهو سيصد و شصت بود
شب خوش
چاکريم

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷

معجزه مورد نظر در دسترس نمی باشد


راجع به هر چيزی که ميخوام شروع کنم به نوشتن، يادم ميفته تو همين بلاگ قبلاً چيزی راجع بهش نوشتم، انقدر از تکراری شدن بدم مياد که نگو
ولی يه خرده دقيق تر هم نگاه کنی می بينی که يه جورايی هميشه همينجوری بوده، شايد يه اتفاقاتی باشه که تا حالا برای تو نيفتاده، ولی به هر حال يه زمانی واسه يکی ديگه يه جای ديگه افتاده
قصه های دنيا محدودن، می تونين از شنيدن اين جمله خيلی نااميد بشين، چون دوست داشتين خيلی خاص و منحصر به فرد باشين و يهو همه بافته هاتون ميشه کشک
يعنی من نمی تونم يه زندگی معجزه وار و منحصر به فرد داشته باشم؟
راستش نظری راجع به زندگی شما ندارم، همينجوری واسه خودم فکر می کنم اگه زيادی دنبال معجزه و معجزه وار بودن زندگی و اين جور چيزا باشم يحتمل يه جای کار لنگه
واقعاً شايد قبول اين که معجزه ای در راه نيست واسه خيليا نااميد کننده باشه، واسه من که نيست
ميدونی، فکر می کنم اميد و نااميدی ما همچينم ربطی به واقعيات بيرونی نداره، معمولاً تصميم خودمونه
اين شاعر عزيز رو در نظر بگيرين که اينجوری ميگه
می نوش ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
حالا مطمئنم ميتونيد تصور کنيد که از همين واقعياتی که در اختيار اين شاعر بوده يه شاعر ديگه ممکنه به نتيجه ديگه ای برسه
مثلاً اين که ای وای خاک به گورم، ديدی نميدونم از کجا اومدم، حالا چه خاکی تو سرم بريزم
عين همين پاييز ديگه، فکر کن ميتونی بشينی آه و فغان کنی که آه پاييز فصل همواره ديپرس تاريخ، ميِتونی هم با يه چس بارون که همچين يه نمه بوی خاک رو در مياره يه نفس عميق بکشی ببينی چه حالی ميده
حالا اين که گفتم يه جای کار لنگه يعنی چی؟
يعنی اين که اگه منتظرم اتفاقی خارق العاده در زندگيم بيفته که باعث بشه فکر کنم به به چه زندگی سرخوش و سرشاری احتمالاً اولين نتيجه ای که ميشه ازش گرفت اينه که از زندگيم و به عبارتی از خودم راضی نيستم
وقتی از خودت راضی نباشی معمولاً ترجيح ميدی به روی خودت نياری و فکر کنی از يه چيز ديگه راضی نيستی ، مثلاً از اين که معجزه ای اتفاق نميفته، ولی معمولاً به اينجاش فکر نمی کنی که کسی بهت قول نداده بود معجزه ای اتفاق بيفته، اين معجزه رو خودت واسه خودت ساختی که يه چيزی داشته باشی تقصيراتتو از روی شونه خودت برداری بندازی روی شونه اش، جمعش کن بابا، اين قصه ها ديگه خيلی تکراريه
تازه اين معجزه يه خاصيت ديگه هم داره، اين که آخرشم اتفاق نميفته باز به نااميدتر شدنت منجر ميشه، حالا هی حرف گوش نکن
بدون معجزه هم خيلی کارا ميشه کرد، خيلی خوشی ها ميشه داشت، به خيلی جاها ميشه رسيد، که خاصيت همه اشون هم اينه که واقعی هستن و ناب
راستش وقتی اين عکس اين بالا رو مينداختم همچين دقت نکردم اين پله ها به کجا ميرسه، ميتونين فکر کنين ميرسه به بهشت، من ترجيح ميدم فکر کنم ميرسه به کلبه يه آدم اکتيو و باحال، که اين پله ها رو ساخته که تو همچين فصلی از بين اين برگای رنگارنگ بالا بره و حالشو ببره، منم از اين ور جاده نگاش کنم و حالشو ببرم

چاکريم

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۷

گلواژه نگفتيم و شد ايامی چند، يا ماجرای گوی و ميدان و چوگان و غيره

گلواژه نگفتيم و شد ايامی چند

راستی را کدامين سوی ميدان
گوی تنهای سفيدی در انتظار گام های بی صدای اسب من
نشسته، گوش بر اميد نجوای نژند باد پاييزی سپرده است
باد گلواژه می گويد
و گوی از بخت بدش می نالد و در فرصتی کوتاه، آرام
به گوش باد می گوزد
و رسالت باد
شايد
رساندن آن بوييست
که کنون در شهر پيچيده است
به مشام آن اسبی
يا اقلاً خری
کز برايش مرزها را
درنوردد سينه خيز
...
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
حالا همه با هم شيش بار بگين
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
***
هيچی همينجوری گفتم يه هوايی عوض کنيم، هرچند خيلی هم هوای مطبوعی نبود
قرار بود در ادامه پست قبلی يه چيزايی بنويسم، امشب حسش نبود، در پست بعدی خواهم نوشت
يه مدتی گلواژه نگفته بودم، گلواژه خونم افتاده بود
شب خوش
چاکريم
در ضمن تمام اون دفعاتی رو که نوشتم گوی گوزو، گوی تنهای سفيد تايپ کردم، کپی پيست نبود هيچ کدومش، که ارزش هنری کارم در ژانر هنرهای مازوخيستی قدری بالاتر بره

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

گزارش اين مدت غيبت به پيشگاه مردم هميشه در صحنه


انقدر شلوغ بودم که کلمه هم به مغزم خطور نمی کرد، چه برسه به جمله و الی آخر
علی الحساب يه مروری واسه خودم بکنم ببينم اين مدت چه ها بر ما گذشت
آها يادم اومد
ما متقلب ترين مردم جهان
آقا ما هی ميگيم ديکتاتوری و دموکراسی و اينا فرقی نداره، کلاً خلايق هرچه لايق
اين مدرک جعلی آقای وزير کشور جنجالی بود در اين مدت و گويا هست
گويند يه نفر يه شبی اومده اين مدرک رو داده به اين آقا و بهش گفته اينو از آکسفورد آوردم، طرف هم چون به کل نمی دونسته روند دکترا گرفتن چه جوری می تونه باشه فکر کرده همينجوريه، توقع هم نداريد که سواد انگليسی داشته باشه که بفهمه مدرک آکسفوردش چندتا غلط املايی داره، در ضمن اصولاً شعور بصری و اينا هم که تعطيل، بابا جون مادرتون قدر اين فتوشاپ رو بدونيد اقلاً يه جوری ازش استفاده کنين مايه آبروريزی نشه، آخه يه آرم کپی کردن که انقدر سخت نيست
هنوز در سروصدای اين ماجرا هستيم که استاد دانشگاهی در مملکت هم مقاله علمی ارائه شده اشون دزدی از آب درمياد، طفلک برداشته مقاله يه استراليايی رو ترجمه کرده به فارسی به اسم خودش ارائه کرده، تقصيری هم نداره خب، اصولاً من که از وقتی يادمه به تحويل ترجمه ميگفتن تحقيق، الان چی ميگن؟
يه چند سالی هم بريم عقب تر يادمون مياد که برخی هم وطنان با چه افتخاری از اين که ايرانی ها در هرکجای دنيا راهی برای فرار از قانون و انواع و اقسام تقلب ها پيدا می کنن، از قالب کردن سکه های پنج تومانی به جای فرانک فرانسه بگير تا چپوندن ترقه در اقصی نقاط بدن مرده ها در ژاپن، حالا بماند که چقدر فهموندن تفاوت اين شيرينکاری ها با چيزی که بهش ميگن هوش و در راستای همين ادعاها مطرح ميشه به همين هموطنان سخته
در اين مدت البته باز هم به بلاگ ها و پست هايی برخورد کرديم که صاحبانشون از جايی پيدا کرده بودند و به نام خود به صفحه خود و نيز به مخاطبين خود چپانده بودند، و البته ايشان نيز غافلند که کافيست يک جمله از نوشته شان را در گوگل جستجو کنی تا معلوم بشه کی چيو از کجا کش رفته، حالا بامزه اينه که اغلب اين افراد هم به خيال خود از چيزی به نام هوش استفاده می کنند و معمولاً نوشته ها رو از نوشته های قديمی تر بلاگ های ديگه و البته گاهی از بلاگ های تعطيل شده کش می روند، ولی بازم آخه دليل نميشه تو جستجوی گوگل نشه پيداش کرد آخه قربون اون هوشت برم
يه خرده اين وسطا به اين فکر کردم که ريشه ماجرا رو کجاها بايد دنبالش گشت
اول از همه طبيعتاً اين اعمال بيشتر به قصد کسب نوعی اعتبار انجام ميشه، اعتباری که به واسطه مدرکت به دست مياری، اعتباری که به واسطه يه مقاله به دست مياری، يا اعتباری که از طريق داشتن يک بلاگ و نوشتن چهار خط از اين ور و اون ور به دست مياری، که البته اين اعتبار گاهی ميتونه مالی باشه، گاهی شخصی، گاهی جلوی يه شخص مورد نظرت و گاهی در برابر يه جمع
ولی چه کسی به يک دکتر بيسواد اعتبار ميده ؟
جواب دردناکه متاسفانه، يک جامعه ترسو
جامعه ای که اکثرش رو افرادی تشکيل میدن که از ترس تشکيک در حلال زاده بودنشون جرات گفتن اين رو که پادشاه لخته ندارن، و يه تعداديشون هم کلاً نمی دونن لباس چيه و لخت کدومه که بخوان چيزی بگن
اينجوری وقتی تو يه مهمونی يه بابايی رفته رو منبر و داره از بيخ جفنگ ميگه و تو ميگی اين يارو داره جفنگ ميگه همه ميگن چی ميگی بابا، يارو دکتره
به نظر شخص شخيص خودم که اولاً يارو گه خورده دکتره، ثانياً ببخشيد دکترای چی دارن ايشون؟ آها، دامپزشکی، تا جايی که من يادمه ايشون الان داشتن راجع به تاريخ اظهار نظر می فرمودنا
متاسفانه باز همون ماجرای تلويزيون و انسان غارنشين تکرار ميشه، فکر کن يه تلويزيون رو برداری ببری بذاری جلوی انسان غارنشين و برنامه هم پيش بينی وضع آب و هوا باشه، حالا بگذريم که سوال اول اينه که اين يارو چه جوری رفته اون تو، بعدش اين پيش مياد که اين آقای توی تلويزيون ميشه يک منبع موثق که همه غارنشينان عزيز بهش ايمان دارن، چون وضع هوا رو که درست ميگه
بعد کم کم خود اون جعبه ميشه يه جور اعتبار، ديگه مهم نيست اون يارو اون تو چه جفنگی ميگه، فرداش همه غارنشينان عزيز تو تاکسی به هم ميگن شنيدی خاتمی چقدر خره؟ نه، کی گفته؟ بابا اون يارو اون تو گفت
خيلی جالبه که اکثر کلاه برداری ها رو اگر پيگيری کنيد به همين نتيجه می رسيد، معمولاً شخصی که کلاهش برداشته شده در اثر اين که منشی آقای کلاه بردار خوشگل بوده به اين نتيجه رسيده که شرکت آقای کلاهبردار شرکت معتبريه و به دنبال هيچ گونه ارتباطی بين اعتبار شرکت با سابقه کاریش و نوع فعاليتی که انجام ميده نبوده
و البته دليل جالب ديگری هم که اين گوشه کنارا هست اينه که طرف اينجوری راحت تر پولدار ميشده، و در واقع خيلی بهش خوش ميگذشته اگر شرکت آقای کلاهبردار واقعاً به وعده اش عمل می کرد
بر می گرديم به کجا؟ به همون مهمونی، در اون مهمونی هم به همه خيلی بيشتر خوش می گذشت اگر اون آقای دکتر باسواد بود، چون در اون صورت خودشون رو با يه آقای دکتر باسواد همدم ميدونستن و اينجوری يه اعتباری هم گير خودشون اومده بود
حالا دوباره برگردين اون بالا و اون جامعه ترسوی بی اعتماد به نفس رو که يه بچه نفهمی توش پيدا نميشه که بگه پادشاه لخته رو پيدا کنيد

نازی تو که يار نداشتی
اين اتفاق هم در اين مدت غيبت افتاد با وجودی که ربطی به اتفاق قبلی نداره می نويسمش، هر چند اتفاق قبلی انقدر کش اومد که فکر کنم اتفاق بعدی رو ديگه درز بگيرم
داشتم از تو حياط يه مجتمع رد می شدم که بچه ها بازی می کردند، دو تا دختر هر دو با لباس زورو و شمشير به دست دنبال سه تا پسر کرده بودن که يهو يکی از پسر وايساد، برگشت رو به دو زورو و شروع کرد به خوندن که زورو تو که يار نداشتی
چقدر تعريف کردنش بيمزه بود، بايد موقعيت رو می ديديد تا به درکش برسيد خدايی


همينا ديگه

چاکريم

عکس رو هم مدتی بود بی دليل باهاش حال می کردم گفتم اينجا مصرفش کنم

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

دکتر استرينج لاو يا چگونه آموختم دست از نگرانی بردارم و قربون القاعده برم



تئوری توطئه و توهم توطئه و اين جور چيزا رو نيستم، به خصوص که امروز بيست و هشت مرداد هم هست
ولی به هر حال برام جالبه که می بينم آقای پرويز مشرف با اون همه قلدری و اينا خيلی خونسرد از قدرت کناره گيری می کنه، و خب نکته جالب اينجاست که چند ماه پيش از اين کناره گيری مهم ترين شخصيت سياسی که می تونست جای مشرف رو بگيره ترور شده، و القاعده مسئول اون ترور دونسته شده

و برام جالبه که درست روز پيش از حمله به برج های تجارت جهانی، يعنی در روز ده سپتامبر، احمد شاه مسعود ترور شد، که البته اين خبر در شلوغی های خبر فرداش به کل گم شد و احمد شاه مسعود هم اگر قرار بود صحبت از رهبری برای افغانستان پس از طالبان باشه در اين زمينه بی رقيب بود، ولی روز قبل از يازده سپتامبری که ميگن القاعده اون بلا رو سر برج های تجارت جهانی آورد، ميگن همون القاعده احمد شاه مسعود رو هم کشت تا پس از چند ماه که آمريکا افغانستان رو تصرف کرد، مجبور شه با خودش يه رهبر هم از آمريکا به اسم حامد کرزای که هيچ کس تا اون زمان اسمش رو نشنيده بود برداره بياره، و اين گونه آمريکا بسيار مديون القاعده فوق الذکر شد

و برام جالبه که پس از گذشت چند سال که عامل فرستادن نامه های حاوی باکتری سياه زخم در آمريکا، يک دانشمند عالی رتبه سيستم دفاعی آمريکا دونسته ميشه که البته خودکشی کرده، هيچ کس يادش نيست که اين حملات که البته کسی نفهميد کجا و چه طور کمی پس از حمله به افعانستان در آمريکا اتفاق افتاد، در اون زمان نتيجه همکاری القاعده و حکومت صدام حسين در عراق دونسته شده بود

گفتم برام جالبه، ولی خوب که فکرشو می کنم می بينم کنار هم گذاشتن اينا اصلاً نتيجه جالبی نداره

راجع به ماجرای سياه زخم مطلب مفصل تری نوشتم، به زودی به عرض می رسونم

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

مرض

وقتی می توانيد با ريسک کمتر، زحمت کمتر و زمان کوتاه تر به منافع بيشتری دست يابيد، مگر مرض داريد راه ديگری را انتخاب کنيد؟
*
پنج شنبه ساعت سه بعد از ظهر با توجه به اين که طرح زوج و فرد معمولاً فقط تا ظهر پنج شنبه برقرار است، پليسی در ابتدای محدوده طرح نايستاده، اما چند کيلومتری داخل طرح چندين و چند افسر با برپا داشتن يک کمين اساسی و با توجه به اين که هيچ منبع و مرجعی در باب ساعت اين طرح وجود ندارد از شما پذيرايی می کنند
طبيعتاً عصر پنج شنبه که ديگر طرحی در کار نيست و ترافيک اساسی سنگين می شود و نصف چهارراه های شهر به گه کشيده شده است اين افسران ناپديد شده اند

*
شما ترجيح می دهيد با يک مسافرکش که ممکن است هر لحظه فکتان را پايين بياورد معاشرت کنيد يا با يک دختر خانم خوشگل مودب ؟
پس چرا توقع داريد افسران وظيفه شناس ما کاری جز اين کنند؟ آنها هم در شرايطی که چندين مسافرکش در ابتدای خط کل خيابان را به گه کشيده اند ترجيح می دهند خودروی خانم خوشگل فوق الذکر را متوقف کنند تا ببينند آيا خودروی ايشان معاينه فنی شده است يا نه؟ اين خانم ممکن است خدای ناکرده در اثر نقص فنی خودرو آسيب ببينند و می دانيم که پليس حافظ جان و مال ناموس ماست و البته مرض هم ندارد که وقت می توان با ريسک کمتر، زحمت کمتر، و زمان کوتاه تر به منافع بيشتر و معاشرت دلچسب تری دست يابد، راه ديگر را انتخاب کند
*
اين ها را گفتم تا خود بدانی که دزد گرفتن به صرفه تر است يا ارشاد مه رويان

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

درسی از اساتيد ذن



راننده وانت سه ثانيه مانده به سبز شدن چراغ بوق زد، راننده تاکسی نام عضوی از اعضای بدن را برد و مسافر به رستگاری رسيد

*
تفسير اين داستان اينست که گاهی حتی راننده تاکسی هم مي تواند نيازهای شما را بهتر از خود شما تشخيص دهد و نيازی نيست اين همه بر خود سخت گيريد، راننده وانت تنها برای بوق زدن مناسب بود، اما رهروانی که گوشی برای شنيدن آن داشته باشند رستگار می شوند و يافتن عضوی از اعضای بودا هم می تواند رهروان راستين را به نيروانا رساند

بر پشت بام های شهر

بعضيا دوس دارن برن رو پشت بوم و اعلام کنن ديشب در گران ترين رستوران شهر هرکسی از دم در رد می شده را مهمان کرده اند
بعضيا دوست دارن برن رو پشت بوم اعلام کنن، هر کسی از صبح علی الطلوع ديده اند با آنها تيک ميزده و خسته شده اند انقدر که همه با آنها تيک مي زنند
بعضيا دوست دارن برن رو پشت بوم اعلام کنن روسای تمام دانشگاه های معتبر سراسر جهان پاشنه در خانه شان را از جا درآورده اند که به دانشگاه آنها بروند
بعضيا حتی بدون نياز به رفتن روی پشت بام، هر کجا که شما ايده زيبا و حتی نازيبايی در طراحی، عکاسی، سينما و غيره مي بينيد، اعلام می دارند اين ايده از آنها دزديده شده است
روی پشت بام اتفاقات زيادی می افتد، بعضی همواره مورد حسادت ديگرانند، بعضی همواره به خاطر اعتماد به دوست نزديکشان ثروتی ميلياردی را از دست داده اند، بعضی روزی ششصد خواستگار و بعضی هفتصد خاطرخواه دارند، بعضی را عوام همواره نفهميده اند و بعضی همواره مورد ظلم بوده اند، بعضی همواره در حال دفاع از حقوقشان هستند و بعضی هر شب سوژه متفاوتی برای فرياد زدن دارند
من و خيلی از ما هم خيلی وقتا يکی از همين آدمای رو پشت بوم ميشيم
يه خرده دقت کن
آره، دقيقاً همون وقتايی که مي خوايم يه چيزی رو به ديگران ثابت کنيم
چيزی رو که سخت در ما ميشه ديد، واسه همين هم نياز به ثابت کردن داره
حالا بدترش اينجاست که وقتی ميريم اون چيزی رو که در ما ديده نميشه و ما سعی در اثباتش داريم روی پشت بوم داد می زنيم، عقلا بيشتر به وجودش شک می کنن
حق هم دارن، نه؟

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

دروغ بدتر است يا سيگار؟

ميگفتن بهتره اگر هم سيگار ميکشی، جلوی بعضی بزرگترا مرتکب اين عمل شنيع نشی

به اين ميگفتن حفظ حرمت ها

ما که جوون بوديم که اينجوری بود

نمی دونم هنوز هم ملت عزيز در حال حفظ حرمت هستند يا نه

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

ميشه لطفاً علم رو بيخيال؟

آقا متوجه شديد که توجيه تمام ماوراءالطبيعه و اينا يه ربطايی به فيزيک کوانتوم و نسبيت پيدا می کنه

فقط سوالش اينجاست که چرا يه بنده خدايی بايد بره کلی درس بخونه و فيزيکدان شه و چه و چه ، تازه آخرشم بگه که خب هنوز اونطور که بايد از فيزيک کوانتوم يا نسبيت سر در نمياره ولی يهو زرتی تو يه کتاب صد صفحه ای هم فيزيک کوانتوم و هم اين که چگونه تمام اين پديده ها با فيزيک کوانتوم و چند تا چيز قلمبه سلمبه ديگه توجيه ميشن توسط يه آدمی که فيزيکدان هم نيست شرح داده ميشه؟

حالا اينش به کنار

آقا، ما کوانتوم رو نمی فهميديم چی ميگه، هر چی شما ميگی ميگم خب لابد همينو ميگه ديگه

ولی فکر کن کار به نيوتن هم بکشه

تو اين مايه ها که طبق قانون کارما يا همان قانون سوم نيوتن هر عملی را عکس العمليست

بابا خب حالا همه چيو به همه چی ربط ندين نميشه لطفا؟

اينو ديگه ميفهميم به خدا

بگذريم که قانون سوم نيوتن ميگه هر عملی را عکس العمليست مساوی و در جهت مخالف

يعنی احتمالاً نتيجه خوبی، بدی ميشه

اين بود درس امشب

چاکريم

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۷

افسرده های جهان متحد شويد

آقا من فکر می کنم برای خاص بودن خيلی کارا ميشه کرد
ميشه مثلاً آدم موهاشو بنفش کنه
ميشه به جای راه رفتم لی لی بره
ميشه مثلاً موسيقی ای رو گوش کنه که خاصه يا نشونه خاص بودن
يا فيلمی با همين خصوصيات رو ببينه
ميشه با يه لباس غير رسمی بره به يه مهمونی رسمی و بر عکس
و خلاصه کلی کار ديگه که خيلياشون خيلی هم باحالن
ولی من نمی فهمم دپ زدن چجوری ميتونه به خاص بودن آدم کمک کنه
تو مملکتی که اکثر ملت به درجات مختلف افسرده هستن خود به خود
و از طرفی هر آدمی هم يه خرده دور و بر خودشو نگاه کنه ميتونه به راحتی دليلی برای افسرده شدن پيدا کنه
نمی فهمم چجوری تيريپ افسرده برداشتن ميتونه به خاص بودن يا خاص نمودن يه آدم کمک کنه
چون به نظرم اين افسردگی نشونه تنها چيزی که ميتونه باشه اينه که طرف کوچک ترين تلاشی برای به دست آوردن هيچ گونه هويت خاصی از خودش بروز نداده
اولين هويت دم دست رو برداشته و تنش کرده
به نظر من که اگر خلاف اين بود ميتونست خاص تر باشه و خوب البته اونوقت ميشد گفت هنری هم به خرج داده
حالا اين ماجرا که اين افسردگی گاهی سطحش بالا ميره و تبديل به نوعی الگوگيری از معدود اشخاص برجسته تاريخ هنر يا فلسفه يا ادبيات ميشه ديگه بماند
يه خرده دقت کافيه تا طرف متوجه شه که هرچند فلانی آخرش قاط زد يا به کل شيزوفرنی بود يا خودکشی کرد اون شهرت يا بزرگ بودن رو مديون اين پايان بيشتر ترحم برانگيز نيست ، قبل از اينا هم يه کارايی کرده بوده بنده خدا
و البته بماند آدم های بزرگ بسياری هم هستند که مثل آدم هم زندگی کردند
حالا اگر شما علاقه ای به اون ورژن نداريد لااقل تلاش کنيد قبل از شيزوفرنيا يا خودکشی يا هرکار ديگر از اين قبيل يه کسی هم شده باشيد اقلاً
برخی ترجيح ميدهند به اين گروه توصيه کنند که بابا اگه واقعاً انقدر افسرده و نااميدی که ميگی خودکشی کن و خلاص
منتها به نظر من راه ديگر منطقی تراست
کافيست متحد شويد، خودتان را بشمريد و به خاص نبودنتان پی ببريد و دنبال راه ديگری باشيد

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

گل واژه بارانی


ناگهان کسی صدا می زند
باران
*
ای تف تو روحت
تا من کارواش نرم که نمياد اين لامصب
*
صبوری کن
شايد، راز خشکی اين خاک، جايی، در پس صبوری تو
اکنون، در انتظار تو خفته است
*
صبوری کن
شايد آنقدر ببارد که بشويد
درختان را، خيابان را، تو را، همه را
*
بابا چی چی همه را تو را خيابان را
قطع شد که
فقط ريد به کارواش رفتن ما
*
صبوری کن
شايد اين رعد، غرش ابری دگرست
که بر بامت نشسته است
تا صبح
صبوری کن
*
خيابان خيس نيست
کثافت از سر تا پای ماشينت می باره
اصلا کارواش رفته بودم مگه من؟
لکه ابری حتی
گوشه آسمان هم نيست
اين چه وهمی بود؟
چه خوابی بود؟
*
صدای رعد می آيد
لکه ابری حتی
گوشه آسمان هم نيست
چشم بر هم زدنی، پلک ها را
تا به هم بگذاری
صدای رعد می آيد
*
ناگهان کسی صدا می زند
باران
بيخيال بابا
با ما نيست


***

عکس بارونی جديدتری نداشتم، عکس مال يکی دو سال پيشه

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۷

در باب کمپرسيونيسم


محققان ريشه های کمپرسيونيسم را در قرون وسطی می دانند. در آن زمان رسم بود دانشمندان را آنقدر فشار دهند که زمين نچرخد، که البته دانشمندان پررو تر از اين حرفها بودند و هی زمين را چرخاندند و اين چنين شد که کمپرسيونيست ها هم با زمين چرخيدند، هر چند در آن زمان چون هنوز تعريف دقيقی از کمپرسيونيسم ارائه نشده بود نمی توان به يقين آنها را کمپرسيونيست دانست
شايد سال های پس از رنسانس را بتوان دوران فترت کمپرسيونيسم دانست تا زمانی که هسته اوليه انجمن اخوت کمپرسيونيست ها در قهوه خانه ای در حوالی شاه عبدالعظيم شکل گرفت. قدرت مچ اسی کمپرسور از رهبران اين هسته زبانزد خاص و عام بود و همين قدرت گوشت کوبيده های او را به شهرت جهانی رسانده بود. ويژگی منحصر به فرد گوشت کوبيده های اسی کمپرسور اين بود که در آن گوشت، نخود و لوبيای ديزی همه به ذرات بنيادين تجزيه می شدند و شايد بی دليل نبود که سال ها بعد اين قهوه خانه تبديل به يکی از نقاط مهمی شد که بازرسان آژانس بين المللی انرژی هسته ای مرتب به آن رفت و آمد می کردند، هر چند يدک کشيدن نام هسته اوليه کمپرسيونيسم هم قطعاً در اين ميان بی تاثير نبوده است
شايد يکی از کمپرسيونيست های همين قهوه خانه اسی کمپرسور را بتوان ريشه حل اين معمای تاريخی دانست که چرا در قهوه خانه های اين مرز و بوم تنها چيزی که يافت نمی شود قهوه است. ابی مينيمال از نوچه های موفق اسی کمپرسور بود که توانست با تلفيق مینيماليسم و کمپرسيونيسم در واقع راهگشای مکاتب جديدی باشد و بزرگان رابطه او و اسی کمپرسور را با رابطه يونگ و فرويد قياس می کنند، اما ريشه معمای تاريخی نبود قهوه در قهوه خانه را بايد در روايتی از او دانست که در منابع مختلف فلسفه جهان از آن ياد شده است، از جمله در کتاب درس هايی از اساتيد ذن آمده است روزی مجی خط خط به قهوه خانه آمد و قهوه ای خواست، ابی مينيمال گفت راستی گفتی قهوه، مادرت چطوره؟ و قهوه نشينان ريسه رفتند
در پی اين ماجرا خونی به پا شد و نوچه های طرفين زخم های زيادی برداشتند و اداره امنيت اخلاقی قهوه خانه ها جهت پيشگيری از وقوع جرم های بعدی ارائه قهوه در قهوه خانه را ممنوع کرد، هر چند قهوه هم که چون دانشمندان قرون وسطی پررو تر از اين حرف ها بود دست از سر اين مرز و بوم برنداشت و سال ها بعد در مکان هايی به اسم کافی شاپ سروکله اش پيدا شد، البته اين بار ايرانيان چون به کل حافظه ندارند يادشان رفته بود قبل از اين چای بخورند قهوه می خوردند و تصميم گرفتند قهوه را از مظاهر فرهنگ غرب قلمداد کنند
و البته درگيری قهوه خانه اسی کمپرسور عواقب ديگری هم داشت که از آن جمله انشعاب مجی خط خط از هسته اوليه انجمن اخوت کمپرسيونيست ها بود. اما چون قدرت مچ او هرگز به پای اسی کمپرسور نمی رسيد مجبور شد فلسفه خود را برای تبديل گوشت، نخود و لوبيا به ذرات بنيادين پيش ببرد و فلسفه اسی کمپرسور را به عنوان نوعی فلسفه مازوخيستی زير سوال برد و اين نظريه را مطرح کرد که به هر حال گوشت، نخود و لوبيا پس از جويده شدن و در معده به ذرات بنيادين تبديل می شوند و اين همان چيزيست که فوندامنتاليست های هسته اسی کمپرسور برای حفظ قدرت و اعتبارشان کتمان می کنند
هرچند سبزها به روش مجی خط خط با ديده ترديد می نگرند و از همه بيشتر به ميزان آلودگی صوتی و شيميايی اين روش مشکوکند، و کمپرسيونيست های هسته اسی کمپرسور او را به خصوص با توجه به سکونتش در محله رنگرزها متهم به رنگ کردن مردم می کنند، اما او اخيرا کتابش را در باب نئوکمپرسيونيسم با نام کمپرسيونيسم دو روانه بازار کرده است و مطمئن است طرفداران بيشماری خواهد يافت، يکی از مشاورين اجتماعی او خودش به من گفت چی گفت؟ گفت بابا ممکلت، مملکت تنبلاس ديگه، هر کاری راحت تر باشه طرفدارش بيشتره، خودت حال داری سه ساعت گوشت بکوبی خداييش ؟ ما هم گفتيم نه والا
***
راستش اين ماجرا از اون نوشته تبليغاتی روی ديوار تو يه سفر کاری شروع شد، که غلط خوندن عمديش کلی بهمون حال داد و در دو سه جلسه کاری که در همون سفر رفتيم موفق شديم کلی کمپرسيونيست مشهور و گمنام کشف کنيم

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

بازنده نمونه

بازنده معمولاً دلايل کافی برای باخت در جيب دارد، که البته اين دلايل همواره پديده هايی خارج از کنترل او هستند. به عبارت ديگر اگر فلان چیز و فلان طور و فلان جا نبود، او حتماً برنده محسوب می شد و نکته اينجاست که همه اين ها يعنی تنها کسی که در بازنده بودن او نقش ندارد خود اوست، او به کل نقش خودش را در زندگيش انکار می کند

بازنده معمولاً حتی دلايل کافی برای برنده بودن ديگران نيز در جيب دارد، او دلايل برد ديگران را هم پديده هايی خارج از کنترل آنها می داند، به عبارتی او نقش ديگران را هم در زندگيشان انکار می کند

او دلايل بازنده بودن خودش را، بچه پولدار نبودن، سلامت اخلاقی و به طور کلی آرمانگرايی خود، نبود امکانات به معنای کلی می داند، و البته گاهی حتی از متهم کردن خانواده اش هم استفاده می کند، او خود تنها کسی است که متهم نمی شود

او دلايل برنده بودن ديگران را، بچه پولدار بودن، استفاده از روش های غيراخلاقی و امکانات بی حد و حصر آنها می داند، برنده ها از نظر او يا متهم به کثيف بودن هستند يا بيعرضه هايی که از پدرشان ميلياردی پول توجيبی می گيرند

بازنده با اين روش ها تقريباً به شما ثابت می کند که هرگز خيال ندارد روزی برنده باشد، چون توجيهات کافی برای همين که هست را جمع آوری کرده

بازنده با اين اوصاف ممکن است موجود ترحم برانگيزی به نظر برسد، اما از او پرهيز کند، چرا که کافيست بازنده نباشيد، تا او شما را متهم کند و خواهيد ديد با حسادت چندش آوری روبرو هستيد

برنده باشيد و از بازنده ها پرهيز کنيد

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۷

گل واژه ارشادی

ارشاد کن مرا
ارشاد تو خوب است
ارشاد تو عصاره خصايل تک تک مردمان سرزمين من است
مردمانی که چهارپايه زير پايشان می گذارند
که از ديوار زندگی هم سرک بکشند
و هر روز کوتاه تر می شوند
و چشم هاشان را آنقدر چرخانده اند
که کج می بينند
و گوش هاشان را آنقدر تيز کرده اند
که عين خر دراز است
و آنقدر مسئول زندگی همه اند
که خود را از ياد برده اند
و اغلب به گه نشسته اند
ارشاد کن مرا

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

آشپزخانه فرهنگی

لطفاً از اين پس به آشپزخانه های اپن احترام بيشتری بگذاريد
آنها مهمترين سمبل زنده فرهنگ رايج و غالب جامعه ما هستند
آشپزخانه هايی که اپن شده اند و ما همچنان در آن ها قرمه سبزی بار می گذاريم
و بوی قرمه سبزی از صبح در خانه می پيچد و تا وقت خوردنش بشود اسيد معده مان آنقدر ترشح کرده که همه سوءهاضمه گرفته ايم
آشپزخانه اپن را دست کم نگيريد، اين سمبل زنده فرهنگمان را

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

جسارت اينجانب به ساحت يک سوپراستار


خب، طبيعيه که من عددی نيستم که به يه ستاره مشهور نامه بنويسم، اما ميتونم اين کارو واسه دلم بکنم
به خصوص که مهم هم نيست که اون ستاره اين نامه رو بخونه يا نه، يعنی مهمه؟
به نظر من آدمايی از اين دست که با ژست های مختلف جملات دهن پرکنی رو ادا می کنن که سراپا تناقضن کم نيستن، حالا ما اين يکی رو به عنوان سوژه گير آورديم با اجازه
اين ستاره مشهور ميتونه شارون استون باشه، به همون دليلی که اين هفته در صفحه اول اخبار جهان بوده يه جمله کوتاه روی فرش قرمز فستيوال کن
خب اينم از نامه


***
سلام خانم استون، جمله معروفتون روی فرش قرمز کن، سوالی ادا شده، گفتم شايد دوست داشته باشين جوابشو بدونين، گفتين آيا زلزله چين کارمای بد ناشی از رفتار چين با مردم تبت نيست؟
خب، راستش واقعاً سخته آدم با گفتن يه جمله به اين کوتاهی با آبروی خيليا بازی کنه، ولی شما موفق شدين
اول که آبروی خودتون، که خيلی مهمه، چون شما يه ستاره ايد
بعد هم که آبروی هرچی بوديست تو دنياست رو بردين، چون تعريف کارما رو هم درست نمی دونستين
و تازه بدتر از همه اين که اين رو با يه ژست انسان دوستانه و حقوق بشری هم بيان کرديد، و چه حرصی خوردن طرفداران حقوق بشر
اوه، راستی آخرشم گفتين دالای لاما دوست خوب منه، احتمالاً دالای لاما بعد از خوندن خبر فقط يه کلمه گفته
Shit!

اجازه بدين از ماجرای حقوق بشر شروع کنم، ببينيد ستاره عزيز، حقوق بشر و انسان دوستی چيزيه که سال های سال در ذهن انسان ها رشد کرده و طبعاً هدفش احقاق حقوق بديهی هر انسانيه ، و اين تفکر طبعاً در گفتار و کردار کسی که خودش رو انسان دوست و مدافع حقوق بشر ميدونه جاری ميشه، و اولين حق هر انسانی، همون اول اول اول، قبل از اين که وارد مباحث بعدی بشيم، حق زندگيه . خيلی سخته يه نفر که خودش رو مدافع حقوق انسان ها ميدونه، دريک جمله از يه زلزله مهيب صحبت کنه و يادش نياد که شصت و هشت هزار انسان در اون زلزله کشته شدن و جمله رو يه جوری ادامه بده که انگار دلش خنک شده که همچين زلزله ای اومده، واقعاً نمی تونم توضيح بيشتری بدم، فکر کنم بهتره هرچه زودتر تمام گروه های مدافع حقوق بشر يه نامه براتون بنويسن و بگن لطفاً شما اين يه مقوله رو بيخيال شين

ماجرای بعدی ماجرای کارماست که البته خودش جوانب مختلفی داره، اوليش که احتمالاً هندوها و بوديست ها رو شاکی کرده اينه که شما متاسفانه تعريفی رو که اونا از کارما دارن بلد نبودين، البته اون اتفاقی که در مورد قبلی يعنی حقوق بشر افتاده اينجا هم احتمالاً افتاده، و اون اين که خواستين يه ادايی درآورده باشين، در يه زمينه ای که چندان سررشته ای هم ازش نداشتين، خب، آدمای اينجوری زيادن، ولی خودتون بهتر می دونيد که خانم استون، شما يه ستاره اید، خلاصه بنابر تعريف کارما هم، بر فرض اگر قرار بود اتفاقی بيفته بايد دولتمردان چين احتمالاً يه چيزيشون ميشد، نه مردم بيگناهی که زير آوار موندن، خودتون فکر کنيد، اگر اين ماجرای کارما به تعريف شما قرار بود اتفاق بيفته، تو کشورتون يعنی آمريکا، با توجه به سابقه دولت آمريکا در جهان، بايد حداقل روزی يه زلزله ويرانگر اتفاق ميفتاد و اون وقت اصلاً هاليوودی باقی نمی موند که شما توش انقدر معروف بشيد، نه ؟

از شهرت شما که صحبت کردم ياد يه نکته ديگه افتادم خانم استون، شما يک بازيگر سينما هستيد، ميدونيد سينما نتيجه چيه؟ علم خانم استون، علم، قرن هاست که بشر سوالات بسياری رو طرح کرده و برای بسياريشون جواب هايی پيدا کرده، ماجرای گاليله يادتون هست؟ شايد يادتون نباشه، چون چند قرنی ازش گذشته، اون موقع ها فکر می کردن زمين صافه، و پس از اون فهميدن نيست، الان دانشمندان از زلزله هم يه چيزايی ميدونن، از دلايل اتفاق افتادنش و چيزهای ديگه ای از اين قبيل، ميتونيد از دوست خوبتون دالای لاما بپرسيد که آيا برای سفر يه اينور و اونور و از جمله برای ملاقات با شما از تکنيک طی الارض استفاده می کنه يا با جت اختصاصيش مياد، حتماً ميدونين چيزی به اسم موتور جت هم يکی از اختراعات بشر با استفاده از علمشه، لطفاً از اين به بعد مرتکب اين اشتباه نشيد که فکر کنيد برای خنک شدن دل شما ممکنه در جايی از کره زمين زلزله بياد و اگر هم همچين فکری کرديد قبل از مطرح کردنش با يه نفر که اطلاعات عملی قابل قبولی داشته باشه مشورت کنيد

اوه، خانم استون، راستی بايد از لغو شدن قراردادتون با ديور برای تبليغات درچين هم حسابی شاکی باشيد، راست ميگن که زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد، راستش اين پول کلانی رو که از دست داديد ميشه به حساب کارما گذاشت
اينم کارمای حرفيه که نبايد می زديد و حالا تنبيه شديد، ولی هميشه پاسخ منطقی تری هم هست، ميشه پيش از فکر کردن به کارما به اين نتيجه منطقی برسيد که ديور با تصوير کسی که به اين سرعت در چين تبديل به چهره ای منفور شده تبليغ نکنه
منطقی بودن معمولاً راه بهتريه و حتی آسون تر
ميدونيد چيه خانم استون، خوشحالم که اين حرفو زديد، چون اينجوری من تونستم اين نامه رو بنويسم که به دست شما نميرسه، ولی خودم پيش خودم به يه نتايجی رسيدم، مثلاً اين که وقتی ميگن تا همه جوانب چيزی رو نمی دونی راجع بهش حرف نزن يعنی چی، متشکرم خانم استون

***
توضيحات

کارما که معنی لغويش ميشه اعمال در هندوئيسم و بوديسم به طور ساده به نتيجه اعمال هر فرد گفته ميشه که به هرحال به شکل مثبت يا منفی بر زندگیش تاثير ميذارن که البته با توجه به اعتقادشون تناسخ، اين کارما ميتونه حتی از زندگی قبلی فرد باقی مونده باشه يا نتيجه اش در زندگی بعدی بروز کنه

خانم شارون استون البته بعد از واکنش های مختلف به اين جمله عذرخواهی کردن، ولی به هر حال قرارداد تبليغاتيشون با ديور در چين لغو شده و ديور همه تصاوير شارون استون رو از فروشگاه هاش در چين برداشته

لينک های مربوط به اصل خبر هم اينجاست



چاکريم

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۷

خزعبلاتی از تاريخ جهان ، خرداد، خرمشهر، خاتمی، خط و ربط يا هوماژ حرف خ

مارشال پتن زمانی نه چندان دور، يعنی از حدودای پنجاه سال پيش، در فرانسه چهره ای منفور بود
او رييس حکومت معروف به ويشی در زمان اشغال فرانسه در جنگ جهانی دوم بود و منفور بودنش هم به دليل توافقش با نيروهای اشغالگری بود که فرانسه رو اشغال کرده بودند، چون در سوی ديگر ارتش آزاديبخش فرانسه قرار می گرفت که ستيز با اشغالگران را بر عهده داشت
در مقابل منفور بودن پتن نگاهی بيندازيد به شارل دوگل، ناسيوناليست فرانسوی که شايد محبوبيتش به دليل بازگرداندن غرور پايمال شده فرانسويان باشد
اما نگاهی بيندازيم به اين روزها، هر چه از آن زمان دور شده ايم، فاصله اين دو شخصيت در ميزان محبوبيتشان به هم نزديک و نزديک تر شده، چرا؟
ساده است واتسون عزيز، زمان می گذرد، اما انسان هايی وجود دارند که با گذشت زمان نگاهی به گذشته می اندازند و با نگاهی باز، و فارغ از احساساتی که گاه بدجوری اين چشم لامصب را می بندد به گذشته می نگرند
برای مثال دقيق می شوند و حدس و گمانی می زنند درباره نيات پتن از توافق با اشغالگران و نگاهی می اندازند به ميزان خرابی های به بار آمده در فرانسه، که با وجود همسايگی آلمان و فرانسه، کمتر از بسياری کشورهای اشغال شده ديگر است، ممکن است فرانسويان وجود لوور يا ايفل را حتی مديون توافقات پتن و اشغالگران باشند؟
شايد نه لوور و ايفل، ولی به نظر می رسد بسياری آثار تاريخی و هويتی ديگر کشورشان و نيز کشتار کمتر مردم فرانسه و حتی اقتصاد کمتر لطمه ديده از جنگ را مديون او باشند
زمان چيز غريبيست
***
همزمانی پيشرفت های بزرگ صنعتی غرب و جنبش های کارگری و از طرفی جنبش های حقوق زنان، همزمانی عجيب و غريب و برآمده از توطئه ای خاص و از اين دست توهمات نيست، با پيشرفت های جديد، مسائل جديد پديدار می شوند و بسياری حرف های ناگفته هم فرصت بروز می يابند
اما در اين ميان صاحبان قدرتی هم هستند که توان آن را در خود می بينند پديده ها را، شده حتی اندکی، به سمت منافع خودشان بچرخانند
در زمانی که کارخانه های دنيای تازه صنعتی شده غرب، به توليد بيشتر و بيشتر می رسيدند، طبيعتاً نيروی کار بيشتری نياز داشتند، و اين نياز و در واقع سنگين شدن کفه عرضه و تقاضا به نفع کارگرانی که در واقع عرضه کننده نيروی کار بودند، اين فرصت را به آنها داد تا از اين نياز به نفع حقوق خود بهره ببرند، و مزايای بيشتری از کارفرمايان طلب کنند، کارفرمايان تقريبا چاره ای جز اجابت خواسته های کارگران نداشتند، مگر اين که ميشد اين کفه عرضه و تقاضای نيروی کار به سود آنها بچرخد، اما ميشد؟
فقط يه راه هست، افزايش نيروی کار، يعنی افزايش کارگران، تعداد کارگران که ثابت بود، ميشد از مريخ کارگر وارد کرد؟ اگر الان بشود، آن موقع نميشد
اما باز هم ساده است واتسون عزيز، در يک حرکت می شود نيروی بالقوه کار را دو برابر کرد، فقط کافيست زنان هم جزو نيروی کار شمرده شوند، که تا آن زمان نمی شدند
جنبش زنان در جهت به دست آوردن حقوق بديهيشان بالطبع جوانبی هم از جمله راه های کسب استقلال مدنظر داشت، و يکی از انواع اين استقلال، استقلال مالی بود
در بر حق بودن زنان در مبارزاتشان شکی نيست، اما سوی ديگر ماجرا، در آن زمان اين بود که کارفرما حق انتخاب به دست آورده بود، اکنون کارگران زيادی پشت درهای کارخانه برای به دست آوردن کار صف کشيده بودند، و کسی هم از افزايش حقوق حرفی نمی زد، همه می دانستند کس ديگری هست که با حقوقی کمتر از آن ها حاضر است همان کار را انجام دهد، اکنون از هر خانواده دو نفر در همان کارخانه کار می کردند، و شايد وقتی آخر ماه حقوق دريافتیشان را روی هم می گذاشتند برابر همان پولی می شد که قبل تر، يکی از آنها با کار در کارخانه به دست مياورد، پيدا کنيد کارخانه دار را
خلاصه تا همه خانواده بتونن اينا رو تحليل کنن و اينا يه صد سالی گذشته بود
و زمان باز هم البته چيز غريبيست و غريب تر تفاوت نيات و نتيجه هاست، نيات ما لزوماً ما را به نتيجه دلخواه نمی رساند

***
اين سلسله معروف به منحوس قاجار اصولاً فحش خوری دارد ملس
حالا اين که بگرديد پيدا کنيد سلسله ای غيرمنحوس در کشورمان بحثيست دگر، که اگه کشيديد تا هخامنشی فلش بک بزنيد که خب زده ايد ديگر
حالا اين بحث ها به کنار، اين سلسله بدبخت يکی از سفت و سخت ترين ننگ های ثبت شده اش، دو قرارداد است به نام های زيبای گلستان و ترکمانچای که گويند نصف مملکت را بخشيده اند به اجنبی و اينا
عرض کنم اولش که کلاً اگر يافتيد نقشه ای پيش از آن که خط و مرزی کشيده باشد و اسمش را گذاشته باشد ايران که حق با شماست، ديگر اين که بسياری که فکر می کنند ايران در زمان قاجار کوچک شد، معلوم نيست با کدام ايران مقايسه اش می کنند، اگر بخواهيم به هخامنشی برگرديم که در کل سه چهار تا امپراطوری در جهان موجود بود آن زمان، اگر قرار بود همان قدری باشيم که به کل الان سازمان ملل چهار عضو داشت نه دويست و خرده ای
پس اين ماجرا برای بقيه هم بوده، حالا بماند که اسم آن امپراطوری را کسی ايران نمی گفت و تا زمان صفويه هم کسی همت نکرد اصولاً مرزی، خطی، خيطی دور و بر جايی بکشد و بگويد اين کشور ماست، البته مشکل از تنبلی نبود استثنائاً ، بابا تا اون موقع به کل اين مفهوم همچين در دنيا هم وجود نداشت و تازه يه چيزايی داشت به وجود ميومد که اسمشو ميذاشتن کشور، وگرنه قبلش خر تو خر بود و همين کشورای اروپايی هم که اکنون مشاهده می فرماييد هيچ کدوم نبودن و اگر هم قرار بود منطق اين باشه که هر کی اول بوده، کشورتره، الان اسم اروپا يونان بود، خلاصه دوستان صفوی يه زحمتی کشيدند و حالی هم داد بهشون شاهنامه فردوسی و يه خطی دوروبر يه قدری زمين کشيدند و ايران ناميدند و شاهنامه به خصوص از اين نظر مهم بود که در آن زمان مشکل اصلی با اين امپراطوری بغل دستی بود به اسم عثمانی، بعد که ديگه تو زمان قاجار بدجوری همه چی شير تو شير شده بود و ما هم وسط اين شير تو شيری به غول تشنی افتاده بود بالا سرمون که از قضا تنها کوفتی بود که هنوز تو حال و هوای امپراطوری مونده بود و البته که واقعا امپراطوری محسوب می شد، يعنی روسيه
حالا اگر احساس می کنيد که ما در آن زمان بايد با روسيه می جنگيديم، که از قضا روسيه هم از خدايش بود و از طرفی اگر انتظار داريد که پيروز هم می شديم لابد که عرضی نيست، ولی در غير اين صورت راهی جز قراردادی بستن و به توافقی رسيدن تا جايی که زورمان می رسيد چه می شد کرد؟ حالا اينها را بگذاريد کنار اين که قرارداد ترکمانچای از قضا همين پارسال زمانش به سر رسيد، چون گويا نود ساله بوده است، نشنيده بوديد؟
يعنی يه چيزی تو مايه های همان قرارداد چين و بريتانيا بر سر هنگ کنگ که چندسال پيش به چين بازگردانده شد
حالا البته که قصد اين نبود که قربان شاهان قاجار بگرديم و اينا، فقط خواستم دوباره نگاهی کنيم که واقعاً چه خبر بوده است، يا مثلاً چه شده است که ما سرانجام در پايان دوره قاجار به مشروطه رسيديم، و اگر اين سيری رو به رشد نيست، پس چيست، حواستان باشد نگفتم قاجار ما را به اين رشد رساند، گفتم سيری که داشتيم رو به رشد بوده، و البته که آخرين شاه قاجار هم آخرين حرکتش اين بود وقتی دادگاه احضارش کرد، خواست که به دادگاه برود، و البته ما بيعرضه اش می ناميم نه قانون مدار، و البته سرانجام هم که رضاخان اين طفل هفت ماه را با سزارين به دنيا آورد و چنين ناقص الخلقه ای شد که می بينيد و مشروطه مان شد ديکتاتوری مطلق و البته همچنان اين يکی را با عرضه می ناميم که کلی مهندسان مملکت را که البته در زمان قاجار به فرنگ رفته و تربيت شده بودند در عمران و آبادی به کار گرفت و برای اين که خدای نکرده پررو نشوند کارشان که تمام شد همه را کشت
و البته اين قسمت سوم با دو قسمت قبل تفاوتی دارد و آن اين که شايد زمانی که برای ما لازم است هنوز از آن نگذشته، يا تحليل های آزادانه به مانند آنها که در ممالک ديگر بوده در مملکت ما نبود و از طرفی اين يکی راجع به مملکت خود ماست و نه راجع به ديگران و طبيعتاً که ذينفع بودن و جانب داشتن و اين قبيل مسايل قدری ديدن را سخت تر هم می کند، پس بگذاريد بگوييم تا بدانيم چه شد حالا حالاها باس راه بريم

***
سوم خرداد، خرمشهر که آزاد شد، من جنگ زده بهت زده، شادی مردم را نگاه می کردم، که البته شايد به نوعی هم شادی برای آزادی خرمشهر بود، هم شادی برای پيروزی، هم شادی برای پايان جنگ
هرچند که سرانجام، من هرگز به خانه مان برنگشتم
و ممد هم نبود که ببيند
هنوز هم "ممد نبودی" را که دلم نمی آيد اسمش را نوحه بگذارم می شنوم، موهای تنم سيخ می شود
محمد جهان آرا، از بچه های سپاه خرمشهر، برای من بچه محل است، نه يکی که فکر کند يا من از سياره ديگری آمده ام يا او، نه يکی که اسم جنگ را بهانه کند که بگويد من کجا بروم يا چه بپوشم يا چه کنم
محمد جهان آرا، برای من، چند ثانيه تصوير ثبت شده روی فيلم است، تصوير جوانی قدری خشمگين و قدری بغض آلود که می گويد من همينجا قسم می خورم، که خرمشهرو پس می گيريم
و محمد جهان آرا، خرمشهر را خونين شهر نناميد، شهر او، هميشه خرمشهر بود
و اين گونه است که وقتی صدای يارانش با همان لحن گرم و با همان سبک نوحه های آن دياردر مسجد جامع خرمشهر می پيچد، همه بغض دنيا در گلوی آدم جمع می شود
ممد نبودی ببينی، شهر آزاد گشته
و برای گفتن همه اين ها هم، شايد هنوز زود است

***
دوم خرداد که انگار همين ديروز بود، مردمی که چون همه چيزشان بايد به همه چيزشان بيايد، قهرمان ساختنشان و قهر کردنشان هم عين هم است، می خواستيم يک شبه سوييس شويم، چون نشديم قهر قهر تا روز قيامت
اين يکی را اجازه دهيد پنجاه سال ديگر بنويسيم، شايد تا آن زمان يادتان برود، ما هم به کل ننويسيم
به قول شاعر، ملت عاشق که خط و ربط نداند

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

بابا شاعر، بابا آرتيست، بابا منتقد بزرگ، بابا اعتماد به نفس

ماييم که از شعر فقط قافيه دانيم
البته عرض کنم که حداکثر
بعد اينجوری ميشه که چون از قديم گفتن شعر گفتن نشانه بچه باحاليست
و از آنجا که فکر می کنيم قافيه کافيست
هی ميگيم، آقا هی ميگيم، آقا هی ميگيم
بعد اين جمع قافيه هامون رو که برداری مثل آدم بر روی کاغذ و با خط خوش بنويسی حداکثر چهار خط حرف حساب از توش درمياد که البته احتمالش هست دو خط اول دو خط آخر رو نقض کنند
فلذا توصيه ميشود ابتدا حرف هايمان را مثل آدم بزنيم ببينيم چيزی از توش درمياد يا نه و سپس به منظم و مصرع و غيره گفتنش اهتمام ورزيم
و اينگونه با آبروی قدما نيز بازی نکنيم که خودمان و آنها هم که نمی دانند فکر کنند بابا حافظ هم يکی بوده تو مايه های خودمون ديگه
و البته که روی سخن صرفاً با قافيه چينان نبود
روی سخن با خودم بود که مردک ، فکر نکن هرکاری کردی به نظر خودت شبيه کار فلانی آمد لزوماً در حد کار فلانی است، احتمال بيشتر اينست که فهم تو از کار فلانی همينقدر بوده باشد و هر چقدر فهمت از کار فلانی بالا رود تازه ميفهمی فلانی چه کرده است و فقط قافيه و کمپوزيسيون و اين حرفا که تو با عقل ناقصت فهميدی نيست
حکايت
يه زمانی بچه بوديم نفهم بوديم عکاسی ميکرديم ، يه چيزايی هم تو مجله عکس و اينور اون ور ميديديم از فتوغرافران به نام
بعد ميرفتيم چهار تا عکس هم خودمون مينداختيم يهو چاپ که ميشد ميگفتيم اووو نيگا ، عين فلان عکس سالگادو شده
که خوشبختانه کسی نبود ازمون تعريف و تمجيد کنه، و باعث شد ما باز بريم ياد بگيريم
يه چند سال بعد باز چشممون به همون عکسای سالگادو خورد، ديديم ای دل غافل اين عکسه توش يه چيزايی هست که ما انگار کلا کور بوديم نمیديديم، بعد از شما چه پنهون يه نگاهی هم به عکسای خودمون که يه زمانی فکر ميکرديم شبيه سالگادو در اومدن انداختيم عقمون گرفت
بعد اينجوری شد که هی هر چی بيشتر ميفهميديم هی عکسای اينا رو ميديديم هی از خودمون شرممون ميشد
و دست آخر فهميديم هر وقت يه کاری از کسی ديديم و فکر کرديم فهميديم دليل بر اين نيست که لزوماً فهميديم
سرمون رو بهتره بندازيم پايين، کار خودمون رو بهتر و بهتر کنيم
چون نه با فهميدن کار فلانی کسی بهمون جايزه ميده، نه با زير سوال بردن کار فلانی
فکر کنم در بيشتر مواقع بهتره بگيم شايد ما نمی فهميم
اين جملات اخير منو ياد بدبخت ديويد لينچ ميندازه
هر کی از راه ميرسه و ميخواد بگه من در بند اين ژستای روشنفکرانه و اينا نيستم زرتی به اين بدبخت يه فحشی ميده
تو مايه های بابا اين لينچ که خودشم نميدونه چی ميسازه، يه عده ديگه هم که ميخوان بگن ما ميفهميم هی ميگن به به
شايد اون يه عده بيخودی ميگن به به به قول شما، ولی شما هم جسارتاً وايسا اون فيلمت که قراره دنيا رو بترکونه ساخته شه ، اگه ما نگفتيم به به بعد شاکی شو
حکايت دوم
يه کارت پستالی به ديوار يه رستورانی بود که من ميرفتم زمانی، که ميدونستم يه نفر از سويس برای صاحب رستوران هديه آورده
يه روز يه خانمی دم پيشخون وايساده بود و داشت روی کارت رو ميخوند و به خواهر کوچيکترش داشت توضيح ميداد که آره، معنيش ميشه سويس و غلط هم نوشته
بعد از رفتن اين دو نفر من که کنجکاو شده بودم چه جوری ميشه يه کارتی از سويس اومده باشه و روش غلط نوشته باشه اسم کشور رو ، رفتم ببينم داستان چيه
روی کارت نوشته شده بود
SWEETZERLAND
در واقع به جای
SWITZERLAND
که خيلی کار جالبی بود
اون خانم در واقع نصف سواد رو داشت که بدونه اسم کشور رو چه جوری مينويسن
بقيه سواد رو نداشت که بدونه سويس معروفه به کشور شکلات و اينجا با استفاده از کلمه
SWEET
به معنای شيرين سعی شده ترکيب طنزآميزی از اسم اون کشور ساخته بشه
***
خلاصه که اعتماد به نفس چيز خوبيه ها، فقط لطفاً با احتياط مصرف شود

چاکريم

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

زندگی به وسعت هزار گيگابايت

پريروز يکی از دوستام گفت اين همه سی دی چيه آخه تو ماشين، يک دی وی دی پلير بخر به جای اين سی دی پليرت ، هر چی موزيک دوست داری رو بريز رو همون يه دونه دی وی دی، به قول معروف برو حالشو ببر
يادم افتاد چند سال پيش يه روز به خودم گفتم ده تا دونه کاست تو ماشينه، ميشه ده تا آلبوم، يه پلير ام پی تری بذار رو ماشين يه دونه سی دی صد و بيست تا آهنگ جا ميشه، برو حالشو ببر
فعلا که چند سال بعد از اون سرسام گرفتم که انقدر سی دی تو ماشينه و آخرشم هميشه اون آهنگی که هر لحظه حال می کنم گوش کنم دم دست نيست
بعدش يادم افتاد يه زمانی يه رم هشت مگابايتی مينداختيم بغل هشت مگابايت رمی که سيستم از قبل داشت حس ميکرديم ايول بابا چه سرعتی، حالا کارت گرافيک سيستم به تنهايی پونصد و دوازده مگابايت رم داره، حسمون هم راستش زياد فرقی با اون موقع نداره
هارد چهار گيگابايت اون موقع رسيده به سيصد و اينا، حالا همش هم عزا بايد بگيری ای بابا اين يکی عکسا رو کجا بريزم هاردم پره
خلاصه که عزيز من، انقدر حرص نخور، اين هارد هرچقدر باشه پر ميشه، اين سی دی اگر دی وی دی هم بشه آخر سر باز ميگی اَه يه موزيک درست حسابيم تو اين ماشين نيست گوش کنيم
مهمتر از اينا اينه که حافظه خودت از هارد سيستمت عقب نمونه
يادتم باشه شايد اون موقع همون ده تا نوار کاست رو بيشتر گوش ميکردی تا اين ده گيگ موزيک روی هاردو که هرکاری ميکنی هنوز نميدونی کدوم به کدومه
و مهمتر از همه اين که يادت باشه همه چی زندگی همينجوريه، حرص نزن، هارد هزار گيگابايتی هم که گرفتی فکر نکن شاخ غول رو شکستی، اينم دو روزه
از ما گفتن
چاکريم