پنجشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۶

سندرم کوکاکولا لايت

تو يه کافه رستوران نشستم ، يه پسر تقريبا هم سن و سال که من ميتونم پشت شکمش قايم شم مياد توهن و هن کنان و عرق ريزان و گرسنه يه لازانيای چرب و پر از پنير سفارش ميده و بعدش يه کوکای لايت لطفا
وسطای غذا قوطی اول نوشابه تموم ميشه و يه کوکای لايت ديگه لطفا
***
به نظرم کمپانی ها خوب بلدن بهانه هايي دست آدما بدن که خودشون رو گول بزنن
اينجوری با کوکاکولای لايت خوردن ميتونی احساس کنی داری رعايت وزنتو ميکنی و ديگه زياد هم مهم نيست که همراهش يه لازانيای چرب و پر پنير رو هم ميری بالابه عبارت ساده تر داری خودتو گول ميزنی ، وگرنه اين وسط واقعا تنها مشکل ، قند بيشتر نوشابه ای بود که با انتخاب نوع رژيميش حل شد ؟
بگذريم که يه چيزايي هم از مضرات شيرين کننده های غير قندی ميدونيم که بماندو اتفاق ديگه ای هم داره از اون طرف ميفته وقتی جريانی در جوامع مطرح ميشه مبنی بر مضرات يه محصول ، کمپانی ها برای جبران لطمه ای که ممکنه به فروششون بخوره يه راهکار ساده پيدا ميکنن ، يکی از اون مجموعه مضرات رو که راحت تر ميشه رفعش کرد پيدا ميکنن و اون رو پررنگ تر ميکنن و بعد با رفع اون مشکلی که خودشون پررنگ تر جلوه داده بودنش دوباره ميان به بازار ، و اين بار به ظاهر بدون مشکل ، و در واقع فقط بدون اون يه دونه مشکل و با به فراموشی سپردن بقيه اون مجموعه مضرات
مثلا صحبت از مضرات نوشابه های گازدار ميشه ، و قند اين محصول ميشه هدف بزرگنمايي سازنده ها از بين اون همه مضراتش ، چون ميشه اين مشکل رو رفع کرد ، و اون وقت ميشه کوکاکولای بي ضرر خورد ، بی ضرر برای کمپانی ، چون مضرات کولا منحصر به قند نيست و از قضا قند مشکل حادی برای سلامتی نيست ، و در خيلی نوشيدنی های غير گازدار ديگه هم که اندازه کولا مضر نيستن وجود داره اما اينجوری هم کمپانی به سودش رسيده ، هم من به شکمم ميرسم ، هم وجدانم رو ساکت ميکنم که بابا دارم کوکاکولا لايت ميخورم ديگه ، ديگه چی ميخوای؟ به اين ميگن يه تير دو نشون
***
حالا همه اينا به کنار خيلی مسائل مهم تری در زندگی ما هستن که به اين شيوه رفع و رجوعش ميکنيم ، با ساده ترين دستاويزی که پيدا ميکنيم خودمون رو گول ميزنيم و مسيرمون رو ادامه ميديم ، با دستاويزهايي از جنس کوکاکولا لايت شايد اينجوری راحت تريم ، نه ؟
چاکريم

Cowboy

به نظر من شخصيت ها رو کاری که انجام ميدن تعريف نميکنه ، اون چه که شخصيت ها رو تعريف ميکنه اينه که چه جوری اون کارو انجام ميدن شايد به نظر بياد که يه عکاس هنرمنده و يه آرايشگر صرفا يه آرايشگر ، اما به شرطی که عکاسی رو صرفا دوربين به دست گرفتن و عکس انداختن ندونيم ، هنرمند به نظر من کسيه که کارش رو هنرمندانه انجام ميده ، آرايشگری رو ميشناختم که از خيلی عکاسا هنرمندتر بود اينجوريه که شخصيت ها کم کم تو ذهن آدم جای خودشون رو پيدا ميکنن و فارغ از اين که چه کاره هستن يا چه کار ميکنن ، آگاهانه يا ناخودآگاه برات جذاب ميشن ، گاهی باهاشون همذات پنداری ميکنی و گاهی با وجودی که شباهتی با خودت درشون نميابی براشون احترام قائل ميشی
***
يکی از کاراکترهای سينمايي که فکر کنم دليل علاقه من بهش يه جورايي همذات پنداری باشه ، کاراکتر کاوبوی در سينمای وسترنه و طبعا منظورم از کاراکتر کاوبوی اين نيست که هر کس که يه کلاه کاوبوی سرش داشت در شهر قراره اتفاقی بيفته و کاوبوی تنها در همين زمان وارد شهر ميشه ، و وارد ماجرايي که داره اتفاق ميفته چرا اين کاوبوی درست موقعی که ماجرايي داره اتفاق ميفته وارد ميشه ؟ راستش اينجوری نيست ، اين کاوبوی به خيلی شهرای ديگه هم وارد شده ، چون هميشه داره از شهری به شهر ديگه ميره ، اما تو شهرای ديگه ماجرايي در کار نبود ، پس کاوبوی ما وارد شهر ميشه و بدون ماجرايي شهرو ترک ميکنه ، چيزی به ياد ما نميمونه ، چون اتفاقی نيفتاده که چيزی ازش يادمون باشه ، اما وقتی شروع ماجرايي در شهر با ورود کاوبوی به شهر همزمان ميشه ، کاراکتر کاوبوی فرصت بروز پيدا ميکنه , و اينجاست که کاوبوی قصه ما ميشه کاوبوی قصه ما حالا بگذريم که شايد کاراکتر غريزی اين کاوبوی هم راهنماييش ميکنه که در زمان درست ، در جای درست باشه و شامه قويش بهش ميگه در اين شهری که وارد شده بايد منتظر ماجرايي باشه يا نه مدتی در شهر موندن ، مدتی که انگار يه عمر زندگيه که فشرده شده و در طول يک ماجرا ديده ميشه، انتظار ، اتفاق ، درگيری ، برنامه ريزی ، دلبستگی و هزار تا چيز ديگه و پايان و کاوبوی قصه ما وقتی که ماجرا تموم ميشه و نيازی به موندنش نيست شهرو ترک ميکنه ماجرا تموم شده ، ولی کاوبوی در اين شهر زندگی کرده ، تو اين شهر خاطره داره ، تو اين شهر دلبستگيهايي داشته ، کاوبوی قصه ما هم بالاخره آدم بوده ولی همونجوری که تنها وارد شهر شد ، تنها از شهر بيرون ميره شايد يه آدم سنگدل به نظر بياد که هيچ چيز پابندش نميکنه ، هيچ علاقه ای در هيچ جا نگهش نميداره و شايد انقدر خودخواهه که سفر کردنش براش از همه چی مهم تره ولی در واقع اون چه که هست فقط اينه که ، اون بايد بره ، چون کاراکترش اينجوری تعريف شده ، چون وقتی ماجرايي نيست وجودش معنايي نداره ، و ميره که اون چيزی باشه که بايد باشه و گاهی از اين رفتن ، آن چنان غمی داره که فقط خودش ميفهمدش ، شايد تنها چيزی که تو دلش ميگه اينه که ای کاش ماجرا به پايان نرسيده بود تا ميتونست باز هم بمونه ، و افسوس که ماجرايي نيست
***
به نظرم کاراکترها رو قضاوت کردن ، يا خوب و بد دونستن کار غلطيه ، و البته همين طور برتری دادن کاراکتری بر ديگری ، مثلا تو همين قصه نميتونيم بگيم کاوبوی برتره يا بدتره که کارشو ميکنه و راهشو ميکشه ميره ، يا اون کلانتری که با کمک کاوبوی در اون ماجرای فرضی پيروز شده و چند بار از کاوبوی خواسته پيشش بمونه و کمکش باشه و سرانجام به واسطه کلانتر بودنش و تعهدش به مردم شهر در شهر مونده و با افسوس رفتن کاوبوی رو تماشا کرده مهم اينه که هر کاراکتری نقش خودش رو درست ايفا کرده باشه *** کاراکتر کاوبوی رو از سينمای وسترن الهام گرفتم و مثال زدم ، اين کاراکتر احتمالا از ذهن فيلم ساز يا داستان سرايي براومده که دغدغه های زندگيش اين چنين بوده ، و حالا اينجا در شکل يه کاوبوی ، با هفت تيرش و اسبش به تصوير کشيده شده ، اما شايد اون داستان سرا يا فيلم ساز ، خودش يه کاوبوی بوده ، يعنی همون خصوصيات رو در شغل خودش ، يا در زندگی خودش داشته ، و البته که نميشه گفت شغل يا زندگی ، چون سوال اينه که کاوبوی بودن شغله يا زندگی ؟ در اين کاراکتر انقدر اين دو تا سخت در هم تنيده شدن که وقتی بخوای تفکيکش کنی قطعا به راه اشتباهی خواهی رفت ، راهی که به هيچ شهری ، به هيچ ماجرايي ختم نميشه و خالق اين کاراکتر هم ، شايد بهتره بگم کسی که اين کاراکتر رو درک کرده و به تصوير کشيده هم هرگز نتونسته اين دو رو از هم تفکيک کنه ، اون فيلمسازی که اين فيلم رو ساخته و اون داستان سرايي که اين قصه رو نوشته هيچ کدوم نميتونن بگن فيلم سازی يا داستان سرايي زندگيشونه يا شغلشون و اين فقط يکی از اون چيزاييه که ممکنه باعث بشه اين کاراکتر برات جذاب باشه ، يا برعکس ، و به تنها چيزی که بستگی داره کاراکتر خودته
***
شايد کاراکترهای حرفه ای فيلم های لوک بسون هم به نوعی از همين جنسن ، کاراکتر نيکيتا در فيلم نيکيتا و يا لئون در فيلم حرفه ای خيلی وقتا فکر ميکنم شايد تو اين فيلما لوک بسون کاراکتر خودش رو داره به تصوير ميکشه ، يک سينماگر حرفه ای رو در غالب يک آدم کش حرفه ای به تصوير کشيدن ، و اون نقطه مشترک که حرفه ای بودنه و معمولا سنگدل جلوه کردن اين سنگدل جلوه کردن شايد اون دليليه که باعث ميشه لوک بسون نقش اول رو به يه آدم کش خونسرد بسپره يه زندگی و يه شغل که نميتونی از هم تفکيکشون کنی و وقتی دقيق نگاهش ميکنی يه آدم کشه که نوشيدنی محبوبش شير پاستوريزه است و دلبستگيش به کاکتوسش که مثل دلبستگی و همدم شدن کاوبوی با اسبشه و اين که که به هر قيمت ولش نميکنه و با خودش اينور اونور ميبردش و موقع مرگش هم بروز دادن کاراکترش ، يعنی انجام کاری که نشونه شخصيش باشه براش از همه چی مهم تره
***
گفتم که اين کاراکتر رو دوست دارم و باهاش همذات پنداری ميکنم و خيلی وقتا که برميگردم و نگاه ميکنم تو کار و زندگيم که طبعا من هم نتونستم و نميخوام تفکيکشون کنم ، نشونه های زيادی از بروز اين کاراکترم رو ميبينم ، اما نه اولويتی بهش ميدم نسبت به کاراکترهای ديگه ، نه دوست دارم کاراکتر ديگه ای رو بهش اولويت بدم ، اينم صرفا يه کاراکتره که مهم اينه که نقش خودش رو اون جوری که بايد بازی کنه ولی خب با توجه به بی مقصد بودن سفر اين کاوبوی ، خيلی وقتا با اين سوال روبرو ميشی که خب آخه آخرش که چی ؟ معمولا دوست ندارم سوال رو با سوال جواب بدم ، ولی در جواب اين سوال مجبورم بپرسم خب خودت آخرش که چی ؟

جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۸۶

What this is all about

مثل اين که ديگه وقتشه يه بلاگ فارسی هم خارج از ياهو سيصد و شصت داشته باشم
و البته فعلا همون مطالب رو به اينجا هم منتقل می کنم
بلاگ انگليسی مظلومم هم که کماکان نفسی ميکشه
لينک بلاگ ياهو سيصد و شصت
و لينک بلاگ انگليسی
تا بعد
Ciao!