ما چند نفريم؟
در واقع چه اهميتی دارد که بدانيم ما چند نفريم؟ اجازه دهيد انتخابات را مثال بزنيم. برای اين که برآوردی شخصی از انتخابات داشته باشيم دوروبرمان را نگاهی می اندازيم، خانواده، دوستان، آشنايان، همکاران و افراد ديگری که به نوعی با آنها در ارتباطيم. با محاسبه ای سرانگشتی و تعميم نظر همه اين دوروبری ها به جامعه به برآوردی می رسيم که باعث می شود فردای انتخابات شوکه شويم. همه چيز خلاف پيش بينی ما اتفاق افتاده است. شايد بتوانيم بگوييم حتماً تقلبی رخ داده است، اما اين همه ماجرا نيست. اين عجيب نيست که ما در حلقه ارتباطی بسته ای زندگی می کنيم. ما آگاهانه يا ناخودآگاه حلقه ارتباطی خود را شکل داده ايم و اين حق ماست. حتی فروشنده ای که بيشتر به مغازه اش سر می زنيم يا گارسون رستورانی که بيشتر می رويم به نوعی انتخاب ما در حلقه روابطمان هستند. ما حق داريم با کسانی که دوست داريم بر مبنای نکات مشترکی که با هر کدام داريم معاشرت کنيم اما مشکل اينجاست که ما گاهی به اشتباه برداشتمان از حلقه ارتباطی پيرامونمان را به کل جامعه تعميم داده ايم. مثال ساده و اغراق شده عواقب چنين نگاهی می تواند تا آن جا پيش رود که شما در قبيله آدمخواران اصرار کنيد هر تصميمی تنها به رای اکثريت می تواند به اجرا درآيد و با اين واقعيت روبرو شويد که مردمان قبيله نحوه پختن شما را به رای گذاشته اند. اين مثال را البته در نقض کاربردی بودن دموکراسی نياوردم، قصدم يادآوری لزوم شناخت فرد يا گروه نسبت به جامعه پيرامون برای دنبال کردن منافع فردی يا گروهی است. آمار که در کشور ما يعنی کشک، اما با اين وجود با اتکا به همين آمار نصفه نيمه هم می توان بين تصورات ما از پيرامونمان و واقعيات پيرامون به نتيجه ای دست يافت. شايد مجله شهروند امروز را يادتان باشد، به ياد بياوريد چند نفر از اطرافيان شما آن را می خواندند يا در خانه چند نفر آن را ديده بوديد. با مجله خانواده سبز هم که آشنايی داريد، تخمينی هم از حضور اين مجله در پيرامون خود بزنيد. حال با توجه به اين که تيراژ خانواده سبز تقريباً ده برابر تيراژ شهروند امروز در زمان اوج تيراژ خود است شايد بتوانيد درکی از اين که چقدر جامعه خود را می شناسيد داشته باشيد. البته برای دقت بيشتر در آمار اين نکته را هم لحاظ کنيد که خانواده سبز حداقل پنج مشابه در خانواده مطبوعات دارد که آنها هم تيراژ قابل توجهی دارند، حال آن که شهروند امروز در زمان خود مشابهی نداشت. شايد همين که قسمت نخست اين نوشته با فوتبال آغاز شد و بعضی از خوانندگانش هم به همين دليل سر از بعضی قسمت هايش در نمی آوردند بی ارتباط به اين شناخت پيرامون نباشد. برای من تماشاگران فوتبال نمادی از جامعه هستند، هر چند آنها را بخشی از جامعه بناميم. لازم نيست تفاوتی بين ايران، آسيا، اروپا، آفريقا، يا آمريکا قائل شويم، کافيست چند بازی فوتبال را ببينيد، تماشاگران و واکنش های آنان را موقعيت های مختلف نگاه کنيد و به قياسی نسبی بين اين جوامع مختلف برسيد. می توانيم فوتبال را کنار بگذاريم و سراغ جمع فرهيخته تری برويم، سينما روها. بعيد می دانم کسی مخالف اين نظر باشد که صرف حضور در سينما در ايام جشنواره نشان از قرار داشتن فرد در نيمه متوسط به بالای جامعه از نظر فرهنگی است. هرچند حق مخالفت برای شما محفوظ است، اما می توانم توصيه کنم اگر مخالفيد وقتتان را با خواندن مابقی اين نوشته تلف نکنيد و البته اين را هم بگويم خودم سال هاست به جشنواره نرفته ام. در اين که فيلم های پرفروش تاريخ سينما لزوماً از نظر هنری بهترين فيلم های سينما نبوده اند بحثی نيست، اما موقعيتی را در نظر بگيريد که قشر سينمارو، که همان جشنواره روها هستند قرار است فيلمی را به عنوان بهترين فيلم انتخاب کنند و نتيجه انتخاب آنها فيلمی است از هر نظر ابتدايی. بيش از نيمی از ديالوگ های فيلم برگرفته از جوک های رايج روز است که مخاطب اغلب آنها را به صورت اس ام اس دريافت کرده است، و البته اين نکته وقتی جالب تر می شود که بدانيم داستان فيلم قرار است بيست سال قبل اتفاق افتاده باشد. نقش کارگردان در فيلم حداکثر در حد گفتن حرکت است، چون فيلم نه بر اساس دکوپاژ که بر اساس ثبت و فقط ثبت حرکت و ديالوگ بازيگران پيش می رود. کارگردان قصه ما، به پشتوانه رای تماشاگران فرهيخته سينمارو، هنگام دريافت سيمرغ بهترين فيلم از نگاه تماشاگران، از همه تاريخ سينمای ايران طلبکار می شود و انتظار دارد همه سيمرغ های جشنواره را به او تقديم کنند. اگر کمی واقع بين باشيم بايد به او حق بدهيم. او از سينما سر در نمی آورده و سر در نمی آورد، آرای ما او را دچار توهمی بزرگ کرده است. خوب که دقت کنيد اين رای باز به جوگير شدن بی ارتباط نيست. مسعود ده نمکی که زمانی به سينماها حمله می کرد کارگردان فيلمی شده که در آن اکبر عبدی بازی می کند که لباس زنانه پوشيدنش در يک فيلم خود دليل يکی از اين حمله ها بود. فيلم از جهاتی هم انتقادی به نظر می رسد، هرچند در اين زمينه بسيار تکراری است و فيلم بسيار بهتری با محتوايی مشابه را سال ها قبل ديده بوديم با نام ليلی با من است. و البته ادای دين کارگردان است به طبقه ای موسوم به اوباش.همه اين سروصداهای پيرامون فيلم علاوه بر لذت ديدن محتويات رسانه ای غير رسمی در رسانه رسمی يعنی ديدن اس ام اس ها به صورت ديالوگ، و توهماتی از جنس تبديل ده نمکی به مخملباف دوم، اخراجی ها را تبديل به سوژه اصلی جشنواره می کند. وقتی احساساتی می شويم سمت و سوی احساساتمان هم دست خودمان نيست. علی دايی را در جام جهانی به خاطر بياوريد. يکی از مهم ترين دلايل فحش خوردن علی دايی در جام جهانی اين بود که از همه شناخته شده تر بود. می توان حدس زد بسياری کسانی که به اخراجی ها به عنوان بهترين فيلم جشنواره رای دادند فيلم ديگری را نديده بودند، يا حداقل همه فيلم ها را نديده بودند. حتی اين حدس هم دور از ذهن نيست که اگر جشنواره به جای بهترين فيلم از نگاه تماشاگران رای تماشاگران برای بدترين فيلم را می خواست باز رای تماشاگران همين فيلم بود. شايد همين ديدگاه است که باعث می شود برای شناخت ما وارد زمينه هايی اين چنينی می شوم. در برخی زمينه ها همين که وارد می شويم احساساتمان غليان می کند. ما احساساتمان که غليان می کند چون از ديرباز عقل و احساس را از دو وادی جداگانه دانسته ايم عقلمان زايل می شود. آن زمان هم که هر چه من بگويم برای خودم گفته ام، و برای هر که خوشش آيد، شما هم هر چه بگوييد برای خود گفته ايد و هر کس خوشش آيد. اما همين رويدادها همواره در زمينه های مختلفی تکرار می شوند که صرف تفاوت زمينه آنها کافيست به عقل ما فرصتی بدهد آنها را بهتر مرور يا تحليل کنيم. ما بر مبنای خصوصيات فردی و بعضی خصوصيات فردی مشترک که آنها را خصوصيات اجتماعی می ناميم نگاهی به دنيا داريم. اين خصوصيات فردی ما را به واکنش هايی نسبت به دنيای پيرامونمان وامی دارند. اما مشکل از آن جا آغاز می شود که ما از تاثير اين خصوصيات فردی و اجتماعی بر واکنش های خود غافليم و اين واکنش های اغلب ناخودآگاه را کنش هايی می دانيم که در کمال صحت عقل تصميم به انجام آنها گرفته ايم.
ما اگر خود را بهتر بشناسيم شايد از نتيجه کنش ها و واکنش هايمان کمتر شگفت زده شويم، اما همواره ممکن است ديگران را شگفت زده کنيم. ممکن است مسئولين سايت فيفا شگفت زده شوند از اين که ببينند مردمی در جهان هستند که در رای گيری آزاد اين سايت علی کريمی را بهترين بازيکن حاضر در جام جهانی می دانند. و اين آبروريزی بزرگ تنها در صورتی ميسر است که اين مردمان يا آنچنان در توهم به سر می برند که واقعاً اين چنين می انديشند يا بويی از مفهوم رای دادن نبرده اند. طنز ماجرا اين جاست که دوستی در دفاع از اين عملکرد می گفت مردم همه کشورها طبعاً به بازيکنی از کشور خودشان رای خواهند داد، و البته ايشان هم احتمالاً در نوع خاصی از توهم به سر می برد که لابد هم ايران را پرجمعيت ترين کشور جهان می دانست و هم کاربران اينترنت در ايران را بيش از هرجای ديگر. ماجرای باز بودن در ديزی و حيای گربه هم که بماند.
جهان از نگاه هاليوود
اين چه جور تيمی است که طرفدارانش يکی از بازيکنانش را بهترين بازيکن جهان می نامند و خواستار اعدام بازيکن ديگر می شوند؟ تيم ملی ايران، تيمی که طرفدارانش حاضر نيستند بپذيرند آنچه را که واقعاً هست. در هرکجای جهان، لااقل در تمام کشورهای اروپايی که من فوتبالشان را می شناسم هر شهر کوچکی تيم فوتبالی دارد و مردم آن شهر طبعاً طرفدار تيم فوتبال شهرشان هستند. ايران استثناست، استقلال و پرسپوليس به هرکجا بروند طرفدارانشان از طرفداران تيم آن شهر بيشتر است. چرا؟ چون مردم ما حاضر نيستند طرفدار تيمی باشند که قهرمان نمی شود. تيم های کوچک اروپايی با پيشينه صد ساله وجود دارند که يک بار هم جامی به دست نياورده اند و طرفداران خود را دارند، اما ما فقط طرفدار تيمی هستيم که قهرمان زاده شده باشد. وقتی می توانيم طرفدار قهرمان باشيم و با پيروزيش دل خوش کنيم چرا بايد تيم خود را برای پيشرفت حمايت کنيم؟ بگذريم که اين نکته قدری مرا ياد دلبستگيمان به کورش می اندازد که بعد به آن اشاره خواهم کرد، اما نکته ديگر اين است که ما حوصله نداريم، تلاش برايمان بی معنا و بی ارزش است و جهان گستره ايست تا نوک بينی. ما حاضر نيستيم سهمی از فرايندی در حال انجام را بر عهده بگيريم، عادت داريم يا به سويی برويم که سهممان را برايمان کنار گذاشته اند که دلمان خوش باشد، يا فحش نثار آنان کنيم که سهم ما را خورده اند. اصلاً ذات فرايند برای ما معنی ندارد، چون تصوری که ما از جهان داريم محدود به دو نقطه معلق در فضاست که خطی هم آن ها را به هم پيوند نمی دهد، نقطه خوب، نقطه بد. شايد اينجا باز به سينما برگرديم، جايی که زمانی تا آدم بده ای نبود فيلمی ساخته نمی شد. مخاطب نياز داشت برای اين که از ابتدا بداند دلش برای که بايد بتپد در يک سو موجودی فرشته خصال ببيند و در سوی ديگر موجودی ديو صفت. جهان اين گونه نيست و حتی سينما هم امروز از اين دوقطبی بودن خسته شده است، مگر قرار باشد فيلم اکشنی را ببينيد که بايد بيش از کاراکترها به زدوخوردها بپردازد. اما مغز ما هنوز در حد کليشه های قديم هاليوود مانده است. واکنش پرويز صياد، بازيگر توانای سينمای پيش از انقلاب، به نمايش فيلم عباس کيارستمی در خارج از ايران نمونه ای غم انگيز منتج از اين نگاه است. از نگاه او جهان به دو قطب وابسته به جمهوری اسلامی و مخالف جمهوری اسلامی تقسيم شده است و به نمايش فيلمی از عباس کيارستمی در پاريس معترض است. عباس کيارستمی از مخالفانی که در محل نمايش فيلم جمع شده اند می خواهد پلاکاردهايشان را به او دهند تا نگه دارد و خود به ديدن فيلم بروند. اين نمونه وقتی غم انگيزتر می شود که در معنايش بيشتر کنکاش کنيم. در دنيای دوقطبی پرويز صياد کسانی که همراه او به آمريکا نرفته اند و به دلايل مختلف در ايران مانده اند، حق استفاده از شرايط موجود در کشورشان را برای فيلم ساختن ندارند. به واقع آنها پس از عبور از مميزی وزارت فرهنگ و ارشاد با مميز سخت گيرتری روبرو می شوند که آنها را بالذات باطل می شمارد. با تعميم اين نگاه به ديگر حوزه ها و با توجه به آمارهايی که هشتاد درصد اقتصاد ايران را دولتی می داند، متوجه خواهيم شد اکثريت جمعيت هفتاد ميليونی ايران که يا حقوق بگيرند يا به نوعی تحت سازوکار موجود در ايران زندگی می کنند از نظر ايشان وابستگان جمهوری اسلامی هستند و در قطب بدها جای می گيرند، که البته، خوشبختانه يا متاسفانه، خود ايشان احتمالاً هنوز نتايج به دست آمده از اين نوع نگاه را تحليل نکرده اند و به چنين نتايجی نرسيده اند.
پايان قسمت دوم
ادامه دارد
در واقع چه اهميتی دارد که بدانيم ما چند نفريم؟ اجازه دهيد انتخابات را مثال بزنيم. برای اين که برآوردی شخصی از انتخابات داشته باشيم دوروبرمان را نگاهی می اندازيم، خانواده، دوستان، آشنايان، همکاران و افراد ديگری که به نوعی با آنها در ارتباطيم. با محاسبه ای سرانگشتی و تعميم نظر همه اين دوروبری ها به جامعه به برآوردی می رسيم که باعث می شود فردای انتخابات شوکه شويم. همه چيز خلاف پيش بينی ما اتفاق افتاده است. شايد بتوانيم بگوييم حتماً تقلبی رخ داده است، اما اين همه ماجرا نيست. اين عجيب نيست که ما در حلقه ارتباطی بسته ای زندگی می کنيم. ما آگاهانه يا ناخودآگاه حلقه ارتباطی خود را شکل داده ايم و اين حق ماست. حتی فروشنده ای که بيشتر به مغازه اش سر می زنيم يا گارسون رستورانی که بيشتر می رويم به نوعی انتخاب ما در حلقه روابطمان هستند. ما حق داريم با کسانی که دوست داريم بر مبنای نکات مشترکی که با هر کدام داريم معاشرت کنيم اما مشکل اينجاست که ما گاهی به اشتباه برداشتمان از حلقه ارتباطی پيرامونمان را به کل جامعه تعميم داده ايم. مثال ساده و اغراق شده عواقب چنين نگاهی می تواند تا آن جا پيش رود که شما در قبيله آدمخواران اصرار کنيد هر تصميمی تنها به رای اکثريت می تواند به اجرا درآيد و با اين واقعيت روبرو شويد که مردمان قبيله نحوه پختن شما را به رای گذاشته اند. اين مثال را البته در نقض کاربردی بودن دموکراسی نياوردم، قصدم يادآوری لزوم شناخت فرد يا گروه نسبت به جامعه پيرامون برای دنبال کردن منافع فردی يا گروهی است. آمار که در کشور ما يعنی کشک، اما با اين وجود با اتکا به همين آمار نصفه نيمه هم می توان بين تصورات ما از پيرامونمان و واقعيات پيرامون به نتيجه ای دست يافت. شايد مجله شهروند امروز را يادتان باشد، به ياد بياوريد چند نفر از اطرافيان شما آن را می خواندند يا در خانه چند نفر آن را ديده بوديد. با مجله خانواده سبز هم که آشنايی داريد، تخمينی هم از حضور اين مجله در پيرامون خود بزنيد. حال با توجه به اين که تيراژ خانواده سبز تقريباً ده برابر تيراژ شهروند امروز در زمان اوج تيراژ خود است شايد بتوانيد درکی از اين که چقدر جامعه خود را می شناسيد داشته باشيد. البته برای دقت بيشتر در آمار اين نکته را هم لحاظ کنيد که خانواده سبز حداقل پنج مشابه در خانواده مطبوعات دارد که آنها هم تيراژ قابل توجهی دارند، حال آن که شهروند امروز در زمان خود مشابهی نداشت. شايد همين که قسمت نخست اين نوشته با فوتبال آغاز شد و بعضی از خوانندگانش هم به همين دليل سر از بعضی قسمت هايش در نمی آوردند بی ارتباط به اين شناخت پيرامون نباشد. برای من تماشاگران فوتبال نمادی از جامعه هستند، هر چند آنها را بخشی از جامعه بناميم. لازم نيست تفاوتی بين ايران، آسيا، اروپا، آفريقا، يا آمريکا قائل شويم، کافيست چند بازی فوتبال را ببينيد، تماشاگران و واکنش های آنان را موقعيت های مختلف نگاه کنيد و به قياسی نسبی بين اين جوامع مختلف برسيد. می توانيم فوتبال را کنار بگذاريم و سراغ جمع فرهيخته تری برويم، سينما روها. بعيد می دانم کسی مخالف اين نظر باشد که صرف حضور در سينما در ايام جشنواره نشان از قرار داشتن فرد در نيمه متوسط به بالای جامعه از نظر فرهنگی است. هرچند حق مخالفت برای شما محفوظ است، اما می توانم توصيه کنم اگر مخالفيد وقتتان را با خواندن مابقی اين نوشته تلف نکنيد و البته اين را هم بگويم خودم سال هاست به جشنواره نرفته ام. در اين که فيلم های پرفروش تاريخ سينما لزوماً از نظر هنری بهترين فيلم های سينما نبوده اند بحثی نيست، اما موقعيتی را در نظر بگيريد که قشر سينمارو، که همان جشنواره روها هستند قرار است فيلمی را به عنوان بهترين فيلم انتخاب کنند و نتيجه انتخاب آنها فيلمی است از هر نظر ابتدايی. بيش از نيمی از ديالوگ های فيلم برگرفته از جوک های رايج روز است که مخاطب اغلب آنها را به صورت اس ام اس دريافت کرده است، و البته اين نکته وقتی جالب تر می شود که بدانيم داستان فيلم قرار است بيست سال قبل اتفاق افتاده باشد. نقش کارگردان در فيلم حداکثر در حد گفتن حرکت است، چون فيلم نه بر اساس دکوپاژ که بر اساس ثبت و فقط ثبت حرکت و ديالوگ بازيگران پيش می رود. کارگردان قصه ما، به پشتوانه رای تماشاگران فرهيخته سينمارو، هنگام دريافت سيمرغ بهترين فيلم از نگاه تماشاگران، از همه تاريخ سينمای ايران طلبکار می شود و انتظار دارد همه سيمرغ های جشنواره را به او تقديم کنند. اگر کمی واقع بين باشيم بايد به او حق بدهيم. او از سينما سر در نمی آورده و سر در نمی آورد، آرای ما او را دچار توهمی بزرگ کرده است. خوب که دقت کنيد اين رای باز به جوگير شدن بی ارتباط نيست. مسعود ده نمکی که زمانی به سينماها حمله می کرد کارگردان فيلمی شده که در آن اکبر عبدی بازی می کند که لباس زنانه پوشيدنش در يک فيلم خود دليل يکی از اين حمله ها بود. فيلم از جهاتی هم انتقادی به نظر می رسد، هرچند در اين زمينه بسيار تکراری است و فيلم بسيار بهتری با محتوايی مشابه را سال ها قبل ديده بوديم با نام ليلی با من است. و البته ادای دين کارگردان است به طبقه ای موسوم به اوباش.همه اين سروصداهای پيرامون فيلم علاوه بر لذت ديدن محتويات رسانه ای غير رسمی در رسانه رسمی يعنی ديدن اس ام اس ها به صورت ديالوگ، و توهماتی از جنس تبديل ده نمکی به مخملباف دوم، اخراجی ها را تبديل به سوژه اصلی جشنواره می کند. وقتی احساساتی می شويم سمت و سوی احساساتمان هم دست خودمان نيست. علی دايی را در جام جهانی به خاطر بياوريد. يکی از مهم ترين دلايل فحش خوردن علی دايی در جام جهانی اين بود که از همه شناخته شده تر بود. می توان حدس زد بسياری کسانی که به اخراجی ها به عنوان بهترين فيلم جشنواره رای دادند فيلم ديگری را نديده بودند، يا حداقل همه فيلم ها را نديده بودند. حتی اين حدس هم دور از ذهن نيست که اگر جشنواره به جای بهترين فيلم از نگاه تماشاگران رای تماشاگران برای بدترين فيلم را می خواست باز رای تماشاگران همين فيلم بود. شايد همين ديدگاه است که باعث می شود برای شناخت ما وارد زمينه هايی اين چنينی می شوم. در برخی زمينه ها همين که وارد می شويم احساساتمان غليان می کند. ما احساساتمان که غليان می کند چون از ديرباز عقل و احساس را از دو وادی جداگانه دانسته ايم عقلمان زايل می شود. آن زمان هم که هر چه من بگويم برای خودم گفته ام، و برای هر که خوشش آيد، شما هم هر چه بگوييد برای خود گفته ايد و هر کس خوشش آيد. اما همين رويدادها همواره در زمينه های مختلفی تکرار می شوند که صرف تفاوت زمينه آنها کافيست به عقل ما فرصتی بدهد آنها را بهتر مرور يا تحليل کنيم. ما بر مبنای خصوصيات فردی و بعضی خصوصيات فردی مشترک که آنها را خصوصيات اجتماعی می ناميم نگاهی به دنيا داريم. اين خصوصيات فردی ما را به واکنش هايی نسبت به دنيای پيرامونمان وامی دارند. اما مشکل از آن جا آغاز می شود که ما از تاثير اين خصوصيات فردی و اجتماعی بر واکنش های خود غافليم و اين واکنش های اغلب ناخودآگاه را کنش هايی می دانيم که در کمال صحت عقل تصميم به انجام آنها گرفته ايم.
ما اگر خود را بهتر بشناسيم شايد از نتيجه کنش ها و واکنش هايمان کمتر شگفت زده شويم، اما همواره ممکن است ديگران را شگفت زده کنيم. ممکن است مسئولين سايت فيفا شگفت زده شوند از اين که ببينند مردمی در جهان هستند که در رای گيری آزاد اين سايت علی کريمی را بهترين بازيکن حاضر در جام جهانی می دانند. و اين آبروريزی بزرگ تنها در صورتی ميسر است که اين مردمان يا آنچنان در توهم به سر می برند که واقعاً اين چنين می انديشند يا بويی از مفهوم رای دادن نبرده اند. طنز ماجرا اين جاست که دوستی در دفاع از اين عملکرد می گفت مردم همه کشورها طبعاً به بازيکنی از کشور خودشان رای خواهند داد، و البته ايشان هم احتمالاً در نوع خاصی از توهم به سر می برد که لابد هم ايران را پرجمعيت ترين کشور جهان می دانست و هم کاربران اينترنت در ايران را بيش از هرجای ديگر. ماجرای باز بودن در ديزی و حيای گربه هم که بماند.
جهان از نگاه هاليوود
اين چه جور تيمی است که طرفدارانش يکی از بازيکنانش را بهترين بازيکن جهان می نامند و خواستار اعدام بازيکن ديگر می شوند؟ تيم ملی ايران، تيمی که طرفدارانش حاضر نيستند بپذيرند آنچه را که واقعاً هست. در هرکجای جهان، لااقل در تمام کشورهای اروپايی که من فوتبالشان را می شناسم هر شهر کوچکی تيم فوتبالی دارد و مردم آن شهر طبعاً طرفدار تيم فوتبال شهرشان هستند. ايران استثناست، استقلال و پرسپوليس به هرکجا بروند طرفدارانشان از طرفداران تيم آن شهر بيشتر است. چرا؟ چون مردم ما حاضر نيستند طرفدار تيمی باشند که قهرمان نمی شود. تيم های کوچک اروپايی با پيشينه صد ساله وجود دارند که يک بار هم جامی به دست نياورده اند و طرفداران خود را دارند، اما ما فقط طرفدار تيمی هستيم که قهرمان زاده شده باشد. وقتی می توانيم طرفدار قهرمان باشيم و با پيروزيش دل خوش کنيم چرا بايد تيم خود را برای پيشرفت حمايت کنيم؟ بگذريم که اين نکته قدری مرا ياد دلبستگيمان به کورش می اندازد که بعد به آن اشاره خواهم کرد، اما نکته ديگر اين است که ما حوصله نداريم، تلاش برايمان بی معنا و بی ارزش است و جهان گستره ايست تا نوک بينی. ما حاضر نيستيم سهمی از فرايندی در حال انجام را بر عهده بگيريم، عادت داريم يا به سويی برويم که سهممان را برايمان کنار گذاشته اند که دلمان خوش باشد، يا فحش نثار آنان کنيم که سهم ما را خورده اند. اصلاً ذات فرايند برای ما معنی ندارد، چون تصوری که ما از جهان داريم محدود به دو نقطه معلق در فضاست که خطی هم آن ها را به هم پيوند نمی دهد، نقطه خوب، نقطه بد. شايد اينجا باز به سينما برگرديم، جايی که زمانی تا آدم بده ای نبود فيلمی ساخته نمی شد. مخاطب نياز داشت برای اين که از ابتدا بداند دلش برای که بايد بتپد در يک سو موجودی فرشته خصال ببيند و در سوی ديگر موجودی ديو صفت. جهان اين گونه نيست و حتی سينما هم امروز از اين دوقطبی بودن خسته شده است، مگر قرار باشد فيلم اکشنی را ببينيد که بايد بيش از کاراکترها به زدوخوردها بپردازد. اما مغز ما هنوز در حد کليشه های قديم هاليوود مانده است. واکنش پرويز صياد، بازيگر توانای سينمای پيش از انقلاب، به نمايش فيلم عباس کيارستمی در خارج از ايران نمونه ای غم انگيز منتج از اين نگاه است. از نگاه او جهان به دو قطب وابسته به جمهوری اسلامی و مخالف جمهوری اسلامی تقسيم شده است و به نمايش فيلمی از عباس کيارستمی در پاريس معترض است. عباس کيارستمی از مخالفانی که در محل نمايش فيلم جمع شده اند می خواهد پلاکاردهايشان را به او دهند تا نگه دارد و خود به ديدن فيلم بروند. اين نمونه وقتی غم انگيزتر می شود که در معنايش بيشتر کنکاش کنيم. در دنيای دوقطبی پرويز صياد کسانی که همراه او به آمريکا نرفته اند و به دلايل مختلف در ايران مانده اند، حق استفاده از شرايط موجود در کشورشان را برای فيلم ساختن ندارند. به واقع آنها پس از عبور از مميزی وزارت فرهنگ و ارشاد با مميز سخت گيرتری روبرو می شوند که آنها را بالذات باطل می شمارد. با تعميم اين نگاه به ديگر حوزه ها و با توجه به آمارهايی که هشتاد درصد اقتصاد ايران را دولتی می داند، متوجه خواهيم شد اکثريت جمعيت هفتاد ميليونی ايران که يا حقوق بگيرند يا به نوعی تحت سازوکار موجود در ايران زندگی می کنند از نظر ايشان وابستگان جمهوری اسلامی هستند و در قطب بدها جای می گيرند، که البته، خوشبختانه يا متاسفانه، خود ايشان احتمالاً هنوز نتايج به دست آمده از اين نوع نگاه را تحليل نکرده اند و به چنين نتايجی نرسيده اند.
پايان قسمت دوم
ادامه دارد