جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۷

گلواژه نگفتيم و شد ايامی چند، يا ماجرای گوی و ميدان و چوگان و غيره

گلواژه نگفتيم و شد ايامی چند

راستی را کدامين سوی ميدان
گوی تنهای سفيدی در انتظار گام های بی صدای اسب من
نشسته، گوش بر اميد نجوای نژند باد پاييزی سپرده است
باد گلواژه می گويد
و گوی از بخت بدش می نالد و در فرصتی کوتاه، آرام
به گوش باد می گوزد
و رسالت باد
شايد
رساندن آن بوييست
که کنون در شهر پيچيده است
به مشام آن اسبی
يا اقلاً خری
کز برايش مرزها را
درنوردد سينه خيز
...
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
حالا همه با هم شيش بار بگين
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
گوی گوزو، گوی تنهای سفيد
***
هيچی همينجوری گفتم يه هوايی عوض کنيم، هرچند خيلی هم هوای مطبوعی نبود
قرار بود در ادامه پست قبلی يه چيزايی بنويسم، امشب حسش نبود، در پست بعدی خواهم نوشت
يه مدتی گلواژه نگفته بودم، گلواژه خونم افتاده بود
شب خوش
چاکريم
در ضمن تمام اون دفعاتی رو که نوشتم گوی گوزو، گوی تنهای سفيد تايپ کردم، کپی پيست نبود هيچ کدومش، که ارزش هنری کارم در ژانر هنرهای مازوخيستی قدری بالاتر بره

هیچ نظری موجود نیست: