دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

بحثی مفصل در باب ما - قسمت دوم

ما چند نفريم؟
در واقع چه اهميتی دارد که بدانيم ما چند نفريم؟ اجازه دهيد انتخابات را مثال بزنيم. برای اين که برآوردی شخصی از انتخابات داشته باشيم دوروبرمان را نگاهی می اندازيم، خانواده، دوستان، آشنايان، همکاران و افراد ديگری که به نوعی با آنها در ارتباطيم. با محاسبه ای سرانگشتی و تعميم نظر همه اين دوروبری ها به جامعه به برآوردی می رسيم که باعث می شود فردای انتخابات شوکه شويم. همه چيز خلاف پيش بينی ما اتفاق افتاده است. شايد بتوانيم بگوييم حتماً تقلبی رخ داده است، اما اين همه ماجرا نيست. اين عجيب نيست که ما در حلقه ارتباطی بسته ای زندگی می کنيم. ما آگاهانه يا ناخودآگاه حلقه ارتباطی خود را شکل داده ايم و اين حق ماست. حتی فروشنده ای که بيشتر به مغازه اش سر می زنيم يا گارسون رستورانی که بيشتر می رويم به نوعی انتخاب ما در حلقه روابطمان هستند. ما حق داريم با کسانی که دوست داريم بر مبنای نکات مشترکی که با هر کدام داريم معاشرت کنيم اما مشکل اينجاست که ما گاهی به اشتباه برداشتمان از حلقه ارتباطی پيرامونمان را به کل جامعه تعميم داده ايم. مثال ساده و اغراق شده عواقب چنين نگاهی می تواند تا آن جا پيش رود که شما در قبيله آدمخواران اصرار کنيد هر تصميمی تنها به رای اکثريت می تواند به اجرا درآيد و با اين واقعيت روبرو شويد که مردمان قبيله نحوه پختن شما را به رای گذاشته اند. اين مثال را البته در نقض کاربردی بودن دموکراسی نياوردم، قصدم يادآوری لزوم شناخت فرد يا گروه نسبت به جامعه پيرامون برای دنبال کردن منافع فردی يا گروهی است. آمار که در کشور ما يعنی کشک، اما با اين وجود با اتکا به همين آمار نصفه نيمه هم می توان بين تصورات ما از پيرامونمان و واقعيات پيرامون به نتيجه ای دست يافت. شايد مجله شهروند امروز را يادتان باشد، به ياد بياوريد چند نفر از اطرافيان شما آن را می خواندند يا در خانه چند نفر آن را ديده بوديد. با مجله خانواده سبز هم که آشنايی داريد، تخمينی هم از حضور اين مجله در پيرامون خود بزنيد. حال با توجه به اين که تيراژ خانواده سبز تقريباً ده برابر تيراژ شهروند امروز در زمان اوج تيراژ خود است شايد بتوانيد درکی از اين که چقدر جامعه خود را می شناسيد داشته باشيد. البته برای دقت بيشتر در آمار اين نکته را هم لحاظ کنيد که خانواده سبز حداقل پنج مشابه در خانواده مطبوعات دارد که آنها هم تيراژ قابل توجهی دارند، حال آن که شهروند امروز در زمان خود مشابهی نداشت. شايد همين که قسمت نخست اين نوشته با فوتبال آغاز شد و بعضی از خوانندگانش هم به همين دليل سر از بعضی قسمت هايش در نمی آوردند بی ارتباط به اين شناخت پيرامون نباشد. برای من تماشاگران فوتبال نمادی از جامعه هستند، هر چند آنها را بخشی از جامعه بناميم. لازم نيست تفاوتی بين ايران، آسيا، اروپا، آفريقا، يا آمريکا قائل شويم، کافيست چند بازی فوتبال را ببينيد، تماشاگران و واکنش های آنان را موقعيت های مختلف نگاه کنيد و به قياسی نسبی بين اين جوامع مختلف برسيد. می توانيم فوتبال را کنار بگذاريم و سراغ جمع فرهيخته تری برويم، سينما روها. بعيد می دانم کسی مخالف اين نظر باشد که صرف حضور در سينما در ايام جشنواره نشان از قرار داشتن فرد در نيمه متوسط به بالای جامعه از نظر فرهنگی است. هرچند حق مخالفت برای شما محفوظ است، اما می توانم توصيه کنم اگر مخالفيد وقتتان را با خواندن مابقی اين نوشته تلف نکنيد و البته اين را هم بگويم خودم سال هاست به جشنواره نرفته ام. در اين که فيلم های پرفروش تاريخ سينما لزوماً از نظر هنری بهترين فيلم های سينما نبوده اند بحثی نيست، اما موقعيتی را در نظر بگيريد که قشر سينمارو، که همان جشنواره روها هستند قرار است فيلمی را به عنوان بهترين فيلم انتخاب کنند و نتيجه انتخاب آنها فيلمی است از هر نظر ابتدايی. بيش از نيمی از ديالوگ های فيلم برگرفته از جوک های رايج روز است که مخاطب اغلب آنها را به صورت اس ام اس دريافت کرده است، و البته اين نکته وقتی جالب تر می شود که بدانيم داستان فيلم قرار است بيست سال قبل اتفاق افتاده باشد. نقش کارگردان در فيلم حداکثر در حد گفتن حرکت است، چون فيلم نه بر اساس دکوپاژ که بر اساس ثبت و فقط ثبت حرکت و ديالوگ بازيگران پيش می رود. کارگردان قصه ما، به پشتوانه رای تماشاگران فرهيخته سينمارو، هنگام دريافت سيمرغ بهترين فيلم از نگاه تماشاگران، از همه تاريخ سينمای ايران طلبکار می شود و انتظار دارد همه سيمرغ های جشنواره را به او تقديم کنند. اگر کمی واقع بين باشيم بايد به او حق بدهيم. او از سينما سر در نمی آورده و سر در نمی آورد، آرای ما او را دچار توهمی بزرگ کرده است. خوب که دقت کنيد اين رای باز به جوگير شدن بی ارتباط نيست. مسعود ده نمکی که زمانی به سينماها حمله می کرد کارگردان فيلمی شده که در آن اکبر عبدی بازی می کند که لباس زنانه پوشيدنش در يک فيلم خود دليل يکی از اين حمله ها بود. فيلم از جهاتی هم انتقادی به نظر می رسد، هرچند در اين زمينه بسيار تکراری است و فيلم بسيار بهتری با محتوايی مشابه را سال ها قبل ديده بوديم با نام ليلی با من است. و البته ادای دين کارگردان است به طبقه ای موسوم به اوباش.همه اين سروصداهای پيرامون فيلم علاوه بر لذت ديدن محتويات رسانه ای غير رسمی در رسانه رسمی يعنی ديدن اس ام اس ها به صورت ديالوگ، و توهماتی از جنس تبديل ده نمکی به مخملباف دوم، اخراجی ها را تبديل به سوژه اصلی جشنواره می کند. وقتی احساساتی می شويم سمت و سوی احساساتمان هم دست خودمان نيست. علی دايی را در جام جهانی به خاطر بياوريد. يکی از مهم ترين دلايل فحش خوردن علی دايی در جام جهانی اين بود که از همه شناخته شده تر بود. می توان حدس زد بسياری کسانی که به اخراجی ها به عنوان بهترين فيلم جشنواره رای دادند فيلم ديگری را نديده بودند، يا حداقل همه فيلم ها را نديده بودند. حتی اين حدس هم دور از ذهن نيست که اگر جشنواره به جای بهترين فيلم از نگاه تماشاگران رای تماشاگران برای بدترين فيلم را می خواست باز رای تماشاگران همين فيلم بود. شايد همين ديدگاه است که باعث می شود برای شناخت ما وارد زمينه هايی اين چنينی می شوم. در برخی زمينه ها همين که وارد می شويم احساساتمان غليان می کند. ما احساساتمان که غليان می کند چون از ديرباز عقل و احساس را از دو وادی جداگانه دانسته ايم عقلمان زايل می شود. آن زمان هم که هر چه من بگويم برای خودم گفته ام، و برای هر که خوشش آيد، شما هم هر چه بگوييد برای خود گفته ايد و هر کس خوشش آيد. اما همين رويدادها همواره در زمينه های مختلفی تکرار می شوند که صرف تفاوت زمينه آنها کافيست به عقل ما فرصتی بدهد آنها را بهتر مرور يا تحليل کنيم. ما بر مبنای خصوصيات فردی و بعضی خصوصيات فردی مشترک که آنها را خصوصيات اجتماعی می ناميم نگاهی به دنيا داريم. اين خصوصيات فردی ما را به واکنش هايی نسبت به دنيای پيرامونمان وامی دارند. اما مشکل از آن جا آغاز می شود که ما از تاثير اين خصوصيات فردی و اجتماعی بر واکنش های خود غافليم و اين واکنش های اغلب ناخودآگاه را کنش هايی می دانيم که در کمال صحت عقل تصميم به انجام آنها گرفته ايم.
ما اگر خود را بهتر بشناسيم شايد از نتيجه کنش ها و واکنش هايمان کمتر شگفت زده شويم، اما همواره ممکن است ديگران را شگفت زده کنيم. ممکن است مسئولين سايت فيفا شگفت زده شوند از اين که ببينند مردمی در جهان هستند که در رای گيری آزاد اين سايت علی کريمی را بهترين بازيکن حاضر در جام جهانی می دانند. و اين آبروريزی بزرگ تنها در صورتی ميسر است که اين مردمان يا آنچنان در توهم به سر می برند که واقعاً اين چنين می انديشند يا بويی از مفهوم رای دادن نبرده اند. طنز ماجرا اين جاست که دوستی در دفاع از اين عملکرد می گفت مردم همه کشورها طبعاً به بازيکنی از کشور خودشان رای خواهند داد، و البته ايشان هم احتمالاً در نوع خاصی از توهم به سر می برد که لابد هم ايران را پرجمعيت ترين کشور جهان می دانست و هم کاربران اينترنت در ايران را بيش از هرجای ديگر. ماجرای باز بودن در ديزی و حيای گربه هم که بماند.

جهان از نگاه هاليوود
اين چه جور تيمی است که طرفدارانش يکی از بازيکنانش را بهترين بازيکن جهان می نامند و خواستار اعدام بازيکن ديگر می شوند؟ تيم ملی ايران، تيمی که طرفدارانش حاضر نيستند بپذيرند آنچه را که واقعاً هست. در هرکجای جهان، لااقل در تمام کشورهای اروپايی که من فوتبالشان را می شناسم هر شهر کوچکی تيم فوتبالی دارد و مردم آن شهر طبعاً طرفدار تيم فوتبال شهرشان هستند. ايران استثناست، استقلال و پرسپوليس به هرکجا بروند طرفدارانشان از طرفداران تيم آن شهر بيشتر است. چرا؟ چون مردم ما حاضر نيستند طرفدار تيمی باشند که قهرمان نمی شود. تيم های کوچک اروپايی با پيشينه صد ساله وجود دارند که يک بار هم جامی به دست نياورده اند و طرفداران خود را دارند، اما ما فقط طرفدار تيمی هستيم که قهرمان زاده شده باشد. وقتی می توانيم طرفدار قهرمان باشيم و با پيروزيش دل خوش کنيم چرا بايد تيم خود را برای پيشرفت حمايت کنيم؟ بگذريم که اين نکته قدری مرا ياد دلبستگيمان به کورش می اندازد که بعد به آن اشاره خواهم کرد، اما نکته ديگر اين است که ما حوصله نداريم، تلاش برايمان بی معنا و بی ارزش است و جهان گستره ايست تا نوک بينی. ما حاضر نيستيم سهمی از فرايندی در حال انجام را بر عهده بگيريم، عادت داريم يا به سويی برويم که سهممان را برايمان کنار گذاشته اند که دلمان خوش باشد، يا فحش نثار آنان کنيم که سهم ما را خورده اند. اصلاً ذات فرايند برای ما معنی ندارد، چون تصوری که ما از جهان داريم محدود به دو نقطه معلق در فضاست که خطی هم آن ها را به هم پيوند نمی دهد، نقطه خوب، نقطه بد. شايد اينجا باز به سينما برگرديم، جايی که زمانی تا آدم بده ای نبود فيلمی ساخته نمی شد. مخاطب نياز داشت برای اين که از ابتدا بداند دلش برای که بايد بتپد در يک سو موجودی فرشته خصال ببيند و در سوی ديگر موجودی ديو صفت. جهان اين گونه نيست و حتی سينما هم امروز از اين دوقطبی بودن خسته شده است، مگر قرار باشد فيلم اکشنی را ببينيد که بايد بيش از کاراکترها به زدوخوردها بپردازد. اما مغز ما هنوز در حد کليشه های قديم هاليوود مانده است. واکنش پرويز صياد، بازيگر توانای سينمای پيش از انقلاب، به نمايش فيلم عباس کيارستمی در خارج از ايران نمونه ای غم انگيز منتج از اين نگاه است. از نگاه او جهان به دو قطب وابسته به جمهوری اسلامی و مخالف جمهوری اسلامی تقسيم شده است و به نمايش فيلمی از عباس کيارستمی در پاريس معترض است. عباس کيارستمی از مخالفانی که در محل نمايش فيلم جمع شده اند می خواهد پلاکاردهايشان را به او دهند تا نگه دارد و خود به ديدن فيلم بروند. اين نمونه وقتی غم انگيزتر می شود که در معنايش بيشتر کنکاش کنيم. در دنيای دوقطبی پرويز صياد کسانی که همراه او به آمريکا نرفته اند و به دلايل مختلف در ايران مانده اند، حق استفاده از شرايط موجود در کشورشان را برای فيلم ساختن ندارند. به واقع آنها پس از عبور از مميزی وزارت فرهنگ و ارشاد با مميز سخت گيرتری روبرو می شوند که آنها را بالذات باطل می شمارد. با تعميم اين نگاه به ديگر حوزه ها و با توجه به آمارهايی که هشتاد درصد اقتصاد ايران را دولتی می داند، متوجه خواهيم شد اکثريت جمعيت هفتاد ميليونی ايران که يا حقوق بگيرند يا به نوعی تحت سازوکار موجود در ايران زندگی می کنند از نظر ايشان وابستگان جمهوری اسلامی هستند و در قطب بدها جای می گيرند، که البته، خوشبختانه يا متاسفانه، خود ايشان احتمالاً هنوز نتايج به دست آمده از اين نوع نگاه را تحليل نکرده اند و به چنين نتايجی نرسيده اند.

پايان قسمت دوم
ادامه دارد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

از فوتبال تا سينما، از گروهبان قندعلی تا اوباما، از ملبورن تا غزه يا بحثی مفصل راجع به ما - قسمت اول

بعد از مدت ها ننوشتن انگار مجبورم همه چيز رو با هم بنويسم. اين همه چيز رو با هم نوشتن خودش به دليل اين همه ننوشتن ربطايی داره. خاستگاه بلاگ نويسی من که در واقع سيصد و شصت درجه ياهو بود، اوضاعش از اوضاع اون جهنم معروفی که يه روز قيرش نيست و يه روز قيفش خراب تره، ما هم که حالا هر روز چهارتا و نصفی خواننده رو نميشه از اين سر دهکده جهانی کول کنيم ببريم اون سر. خلاصه انگيزه هايمان هی نشکفته پرپر می شود. از طرفی راجع به هرچی ميايم بنويسيم يادمون مياد يه همچين چيزايی قبلاً نوشتيم. خلاصه همه اينا با هم ميشه دليل که يه بار تصميم بگيريم همه اون چيزايی که قبلاً نوشتيم و اين مدت خواستيم بگيم و غيره رو جمع کنيم يه جا بگيم. نتيجه اينا که گفتم هم ميشه اين که دارم شروع می کنم نوشتنی که پايانی را برايش متصور نيستم. فی الواقع خدا رحم کند به خواننده. و البته اگه بيش از حد طولانی شد آخرش می نويسم ادامه در قسمت بعدی.
*
مقدمه
در ادامه سعی می کنم ببينم چه بر سر فوتبالی آمد که زمانی قرار بود در جام جهانی شگفتی ساز شود و امسال همه تيم های باشگاهيش با همه بهترين تماشاگران دنيا به دست تيم هايی از کشورهای عربی حذف شدند که جمعيت کشورشان به تعداد طرفداران تيم های پرمدعای ما نمی رسد و نقش ما در اين ميان چه بود. بعد خواهم پرداخت به نقش ما. به اين سوال برخواهيم خورد که ما اصلاً در چه چيزهايی نقش داريم. بعد شايد لازم باشد ببينيم به نظر هر کداممان ما چند نفريم. در دوم خرداد چه اتفاقی افتاد. شايد بحثی راجع به فيلم اخراجی ها در اين ميان بی معنا نباشد. و البته می رويم سراغ مدعيان آن سوی مرز جايی که پرويز صياد به نمايش فيلم عباس کيارستمی در اروپا اعتراض می کند. جستجويی می کنيم تا ببينيم سرانجام در اين همه دعوای بی پايان حق با کيست. سری خواهيم زد به مقدمه بسيار زيبای کتابی به نام تکنيک کودتا، نوشته يک ايتاليايی بسيار باهوش به نام کورتسيو مالاپارته تا ببينيم اگر سعی کنيد راستش را به ديگران بفهمانيد چه بر سرتان می آيد. به دنبال مثال هايی می گرديم تا ببينيم اگر تمام آنچه برايمان اهميت دارد اين باشد که دلمان خنک شود چه بر سرمان می آيد، از بمبئی گرفته تا غزه. اينجا به فوايد دشمن داشتن خواهيم پرداخت و در واقع به اين موضوع که چرا برخی اگر دشمن نداشته باشند روزشان شب نمی شود. به رسم مرسوم اين روزها نگاهی به اوباما خواهيم انداخت و سرانجام می رسيم به انتخابات پيش رو. سعی خواهم کرد در اين قسمت آخر افکار مختلف موجود را با هم مقايسه کنيم و ريشه های هر کدام را شايد بيابيم. شايد هم در اين ميان خبرهای ديگری شود که خودم هم هنوز نمی دانم. آنچه در اين ميان به نظر می رسد اين است که اين نوشته نوشته ای سياسی خواهد بود، اما من سعی خواهم کرد سياسی نباشد، سعی خواهم کرد از ميان اين رويدادها در بيابيم ما که هستيم، چه رفتاری داريم و چه خصلت هايی. شايد اين اسم ها همه به سياست مربوط باشند، اما اگر دريابيم آن چه در درون ما اين کنش ها و واکنش ها را باعث می شود چيست، به مواردی برمی خوريم که شخصيت ما و نوع نگاهمان به زندگی و دنيای اطرافمان را ساخته اند. اين نوشته طولانی خواهد بود و بسياری حوصله خواندنش را نخواهند داشت، اما برای آن ها که خواهند خواند شايد بهتر باشد توضيح دهم در ابتدا با چندين و چند مثال مواجه خواهند شد، و سرانجام تلاش خواهيم کرد نکات مشترک اين چندين مثال را بيابيم.
*
اول: فوتبال ايرانی از هشتم آذر تا گروهبان قندعلی
آنهايی که فوتبالی نيستند نگران نشوند، اين قسمت راجع به هرچه هست جز فوتبال. هشتم آذر را که يادتان هست؟ بازی ايران و استراليا در ملبورن مساوی شد و اين يعنی صعود ايران به جام جهانی پس از سال ها، و همه سر از پا نشناختيم و رفتيم به خيابان و بزن و برقصی. اما چه شد که آن گونه شد؟ جواب در سينماست، در واقع در دراماتيک بودن ساختار رويدادها. رويدادها را مرور کنيم. داشتيم مثل آب خوردن، مثل بچه آدم می رفتيم جام جهانی. علی دايی تازه علی دايی شده بود، و همينجوری هم گل می زد. مربی تيم هم محمد مايلی کهن بود که هرگز چندان محبوب نبود. در همين راحتی خيال، يعنی درست در جايی از فيلم که تماشاگر خيالش راحت شده و فقط منتظر است قهرمان فيلم کار را يکسره کند، يک ضد قهرمان فسقلی نامرد، که در اينجا يک کشور عربی کوچک حاشيه جنوبی خليج فارس است، دردسرساز می شود و قهرمان احساساتی هم از کوره در می رود و کريم باقری با نواختن مشتی به صورت بازيکن حريف از زمين اخراج می شود و گره جديدی در فيلم می افتد تا تماشاگر عصبی تر تخمه بشکند و قدری هم فرصت بيابد که فحش هايش را به مايلی کهن بدهد که هم سابقه مشت زنی در زمين و کنار زمين فوتبال را يدک می کشد، هم منصوب به حکومت است. خلاصه که به جام جهانی رفتن دوباره چيزی می شود مثل رويا. حالا بايد ژاپن را ناک اوت کنيم تا به جام جهانی برويم. مربی تيم هم يک برزيلی می شود که هم کنار زمين سيگار می کشد، هم کراوات می زند. شايد خيلی ها يادشان نيايد يا ندانند که آن روزها شلوار جين هم جرم بود، کراوات که جای خود. اما نبرديم، کارمان کشيد به بازی با تيمی فراتر از آسيا. همين که در تهران با استراليا مساوی کرده بوديم برای خودش افتخاری بود. بازی که در استراليا شروع شد گفتيم ده دوازده گل می خوريم، اوضاع طوری بود که مدافع تيم دقيقه نه بازی از عابدزاده پرسيده بود چقدر تا پايان نيمه مانده. به هر حال دو گل خورديم، و بعد از خوردن گل دوم هوليگانی وسط زمين پريد تا تور دروازه ايران را پاره کند. او از هر نظر لازم بود، در دراماتيک تر شدن سناريو که نقشی بی بديل داشت، می توانيد قهرمان فيلم را تصور کنيد که از دست چند آدم تنومند کتک خورده، و در حالی که خودش را کشان کشان به خانه می رساند از جوانک نحيفی که برای کتک زدن او با رفقايش شرط بسته است هم کتک می خورد. چند رهگذر به کمک قهرمان می آيند، لباس هايش را می تکانند و از او می پرسند کمک می خواهد يا نه، قهرمان به خودش می آيد، عابدزاده توپ را روی زمين می گذارد، پشتکی می زند و لبخندزنان توپ را به بازی برمی گرداند. گزارشگر انگليسی زبان بازی حرکات دروازه بان ايران را با حرکات سر لارنس اليويه روی صحنه مقايسه می کند. قهرمان به سوی مردان تنومندی که کتکش زده اند برمی گردد که انتظار از جا برخاستن او را هم ندارند. دو گل، فرانسه ما اومديم، باز هم نبرديم، همين دو گل اما کافی بود، همه چيز حماسی بود، نه مثل زمان برانکو که مثل بچه آدم رفتيم جام جهانی و از بازی آخرمان با بحرين در ورزشگاه آزادی فقط يک تساوی لازم داشتيم که آن را هم برديم. حماسه خونمان که کم شود رودل می کنيم، جوگير می شويم که لابد بايد قهرمان جهان شويم، تيتر می زنيم مکزيک را می بريم، پرتغال را می خوريم، آنگولا را له می کنيم. يادمان می رود مکزيک چند بار برزيل را شکست داده، پرتغال اميد اول قهرمانی جام ملت های اروپاست، و آنگولا از قاره ای آمده که برای تيم هايش شگفتی ساز جام جهانی بودن رسم است. ولی بدترين بلايی که سرمان می آيد اين است که نيمه اول بازی با مکزيک را مثل يک شگفتی ساز بازی می کنيم، از مکزيک عقب می افتيم و بازی را به تساوی می کشيم. اين يعنی شگفتی، اما ما يادمان می رود شگفتی يعنی خرق عادت، شگفتی يعنی خلاف انتظار، ما انتظارمان شگفتی است و يادمان می رود که اگر به مکزيک نبازيم عجيب است، کاش نيمه اول را هم خوب بازی نمی کرديم، چون ما يادمان می رود کجای کاريم و به اين خاطر که بازيکنانمان در نيمه دوم در سطحی هستند که فوتبال ماست فحش نثارشان می کنيم، تشکر از يک نيمه بازی خوبشان که جای خود. تماشاگران ايرانی حاضر در جام جهانی از بازيکنان گلايه می کنند که چرا پس از بازی به سوی آنها نرفته اند. شايد نگرانند کسی باشد که فحش ها را نشنيده باشد. ايران طبق آمار فيفا کمترين تعداد تماشاگر را در جام جهانی فوتبال داشت، ما کله در برف هميشه دلمان خوش است که نه که ايرانی ها همه جا هستند، ايران همواره تيمی پرتماشاچيست، نه که بقيه دنيا همه در خانه هايشان هستند و لابد مخترع فوتبال هم آريايی بوده است، يحتمل از اين نظر. بگذريم که با وجود کمترين تعداد تماشاچی، تيم ملی ايران بيشترين پراکندگی تماشاچی، بيشترين تنوع در سرود ملی و همچنين بيشترين تنوع در پرچم را از آن خود کرد. تماشاچيان ايران در سه گروه مختلف اعزامی از ايران، بی طرف، و اپوزيسيون از نوع مجاهدين در ورزشگاه ها حاضر می شدند که هر گروه هم پرچم خود و سرود ملی خود را داشتند. بماند که اين بازيکنان بيچاره اگر هم می خواستند طرف تماشاگری بروند معلوم نبود کدام طرف بايد بروند. حالا زياد هم لازم نيست راجع به نکات علمی فوتبال و نکته مهمی به اسم تمرکز بازيکن فکر کنيد. خلاصه که ما پاس داديم، علی آبادی گل زد. علی آبادی که توسط احمدی نژاد به رياست سازمان تربيت بدنی منصوب شده بود و چندان دل خوشی از فدراسيون باقيمانده از دوره قبل را نداشت به پشتوانه فحش مردم توی دهن فدراسيون زد و همه را انداخت بيرون و همه مردم خوشحال و شاد و خندان شدند و همه کسانی که از نه از بين بازيکنان ليگ ايران بلکه از يازده بازيکن درون زمين هم فقط نام علی دايی را می دانستند، بسيار از نبود او خوشحال شدند و احساس کردند از اين پس چون علی دايی جلوی توپ را نمی گيرد توپ خودش وارد دروازه می شود و نيازی نيست بازيکنی جای او بازی کند. و اين چنين بود که چون رفتنمان به جام جهانی شبيه حماسه ملبورن نبود و قدری عاقلانه تر و ساده تر انجام شده بود، گندی زديم به فوتبالمان که بويش نوروز امسالمان را در ورزشگاه آزادی به گند کشيد. اما ما به جای فوتبال بازی ديگری بلديم، کی بود کی بود، من نبودم. اگر ما بوديم که برانکو را نمی خواستيم، آيا ما نبوديم که قلعه نويی را می خواستيم؟ فکر که نمی کرديم فابيو کاپلو منتظر است مربی تيم ملی ايران شود؟ فکر؟ فکر می کرديم اصلاً؟ اصلاً به ما چه که فکر کنيم، يکی ديگه بازی می کنه، يکی ديگه مربی گری، يکی ديگه هم اينو می بره، اونو می آره، ما تماشاگريم، بهترين تماشاگران دنيا، وظيفه ازليمان همانا فحش دادن است و مسئوليت ديگری نداريم، عقل نيز.
*
آيا ما وظيفه ای هم داريم؟
اجازه بدهيد کمی ديگر در زمين فوتبال بمانيم. در خانه بازی کردن برای هر تيم فوتبالی غنيمت است، اينجا جاييست که تيم از حمايت تماشاگرانش برخوردار است. آيا اين حمايت همان تشويق بعد از گل زدن است؟ همان هلهله پس از پيروزی است؟ هيچ تيمی پس از پيروزی حمايت نمی خواهد، چه اين پيروزی اگر خارج از خانه باشد دلچسب تر هم هست. پيروزی هديه تيم به تماشاگران است، اما نقش حمايت تماشاگران کمک به پيروزی تيم است. اين کمک طبعاً روحی است، پس نقش حمايت تماشاگران تقويت روحيه تيم است. تقويت روحيه بازيکنی که شوتی به خارج از چارچوب دروازه می زند، مهمتر از تشويق بازيکنی است که گل می زند، چون اوست که بايد روحيه اش حفظ شود تا شوت بعدی را با اعصاب آرام بزند و نگران نباشد که تماشاگران او را هو خواهند کرد، و اين گونه شانس پيروزی تيم بالا می رود. اما ما انگار فکر می کنيم هدف طرف از شوتی که زده گرفتن حال ما بوده است و مرض داشته که خدای نکرده ما خوشحال نشويم و خدای نکرده فکر نکنيم او گل زدن بلد است. به بازيکن هم رحم کنيم می رويم سراغ مربی. محض رضای خدا يک بار جلوی دوازده نفر تماشاچی يه قل دوقل بازی کنيد تا بفهميد وقتی چند هزار نفر خواستار استعفای مربی تيمتان هستند حالتان چگونه است. اين ها به کنار، به اين فکر کنيد اين تماشاگر چه هدفی را دنبال می کند، پيروزی تيمش را؟ خالی کردن عقده هايش را؟ او فقط پيروی احساسات کور خود است، او به دنبال نوعی سرگرمی سادومازوخيستی است. او ترجيح می دهد بدون اين که مسئوليتی داشته باشد بتواند طلبکار از زمين و زمان شود، در عين حال برای شکست تيمش های های گريه کند، خشمش را سر شيشه اتوبوسی که او را به آنجا آورده خالی کند، و در عين حال هويت خود را در هويت همين تيم محبوبی که به همه اجزايش فحش می دهد بيابد.
*
حالا چرا گير دادی به فوتبال؟
واقعاً حالا چرا گير دادی به فوتبال؟ مگه چند نفر اينجورين؟ ساده است، اطرافيانتان را بشمريد، به ياد بياوريد واکنش هر کدام را به بازی اول ايران در جام جهانی مقابل مکزيک، سپس آرام در دلتان جواب دهيد چند نفر اينجورين. به اين فکر کنيد اگر اين اطرافيان عزيز در مواجهه با فوتبال "اينجورين" آيا در مواجهه با مسايل ديگر ناگهان جور ديگری می شوند؟ مساله اين جاست که اين اطرافيان عزيز تصميم نگرفته اند که در برخورد با فوتبال اين گونه باشند، چون اگر بنا بر تصميم گيری بود پيش از آن قدری فکر می کردند و جور ديگری می شدند، اين اطرافيان در حال بروز عکس العملی ناخودآگاه بوده اند، و لفظ ناخودآگاه به خودی خود به اين معناست که اين عکس العمل از جايی در درون آنها برخاسته است، که هر زمان می تواند بروز يابد.

پايان قسمت اول

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۷

سال گاو، سال بی ميمون


اين وبلاگ ما همچين هی ريپ زد و از نفس افتاد تا امسال گذشت، اميدوارم در سالی که مياد پرنفس تر باشه
يه مشکل هم از اينجا بود که مبنای اصلی اين بلاگ در سيصد و شصت درجه ياهو بود که ديگه انقدر بازی در مياره که نميشه تحملش کرد
خلاصه که در سال جديد قراره کلاً به بلاگسپات منتقل شه، فقط تا يه مدتی که خوانندگانش عادت کنن از اينجا تشريف بيارن اونجا اينجا هم آپ ميشه
با توجه به اين که الان تمام آرشيو گذشته بلاگم در بلاگسپات موجود نيست، اتفاق ديگری که قراره در بلاگسپات بيفته اينه که اون نوشته هايی رو که ممکنه ارزش خوندن داشته باشه با يه ويرايش جديد منتقل کنم به بلاگسپات
بنابراين همت کنيد، زحمت بکشيد و به بلاگم در بلاگسپات سر بزنيد تا هم من و هم شما کمتر حرص بخوريم
***
نوشته مفصلی که در پست قبلی قولش رو داده بودم هنوز به قوت خودش باقيه، يه خرده هم مفصل تر شده، البته تو ذهنم، بعد از اون هم اومدم يه چيزايی راجع به انتخابات بنويسم که هر دفعه اوضاع به گونه ای عوض شد و فعلاً به گونه ايست که يه خرده چت زديم تا بفهميم چی به چيه، بنا بر اين اون نوشته هم طلبتون تا بعد از تعطيلات
***
رسم است که می گويند سالتان مبارک و ميمون و فرخنده و اين ها
ما که چند ساليست هر سالمان سال ميمون است
تو رو خدا ديگه بسه
به اميد سال بی ميمون
***
چاکريم
به اميد سالی خوب برای همه

جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷

از هفت چمن گلی


با اجازه من يواشکی يه سلامی عرض کنم و جيم شم

اول، بچه ها متشکريم
مرسی از بروبچی که جويای احوال اينجانب و نيز بلاگ اينجانب بوده اند و در توضيح مختصر اين که تا شب عيد فکر کنم بد جوری شلوغ خواهم بود و توضيح مفصل اين که حالا شايد اين باشه که کمتر حوصله نوشتن دارم و آيا واقعاً کمتر حوصله دارم يا نه و اينا بماند برای وقتی قرار شد توضيح مفصل بدم

دوم، سنگ بزرگ علامت چيست؟
يه ماجرا هم اين بوده که از روز جريانات تراژدی-کمدی بمبئی ميخواستم يه چيزايی بنويسم که هر بار ننوشتن من همان و کش پيدا کردن سوژه در وقايع ديگر همان، خلاصه ماجرا الان از بمبئی شروع ميشه بعد ميکشه به اوباما، بعد ميرسه به غزه، بعد ميرسه به بنتون، بعد ميرسه به نوکيا، تا اين لحظه هم کشيده به آقای اردوغان که آخرين کسيه که از اين نمد يه کلاهی نصيبش شده، و اجازه بدين وارد بحث نشم الان، ولی خداييش حق بدين اگه بخوام همه اينا رو بنويسم ميشه يه مثنوی نميدونم چند کيلوبايتی

سوم، عادل فردوسی پور
شيره

چهارم، شعار هفته
آقا، جدای از اين که هنوز از پديده ای به اسم بی بی سی فارسی مشعوفيم، يه برنامه داره که جوانکی به اسم سايمون روی خط استوا سفر می کنه، امروز تو اندونزی تو شهری بود که سيل اومده بود و ملت زندگيشون يا رو سرشون بود يا رو آب، ولی کلاً جو جوری بود که انگار همه اومدن پارک، يه عده جوون اون وسطا ازش پرسيدن آيا طرفدار تيم فوتبال ايتالياست؟ و اون جواب داد نه، انگليس، و اون جوونا همه با هم گفتن هورا ديويد بکام، اين طفلی هم گفت آره، خوبه، اصلاً نگران سيل نباشين، ديويد بکام
خلاصه شما هم اصلاً نگران نباشين

پنجم، ويرا لين
عطف به پاراگراف قبلی، داز انی بادی هير ريممبر شعار هفته؟

ششم، روايتی از اساتيد پست مدرن ذن
فرزند، ماشين هايی که موتورشان کم زور است، معمولاً تصميم می گيرند در سراشيبی ها با استفاده از وزنشان از بقيه سبقت بگيرند، اما کسانی رستگارند که به ترمز هم بينديشند

هفتم، همينا ديگه
آقا ما بريم، مشتری رو گازه


عکس رو هم واسه اين انتخاب کردم که ميخواستم يه عکسی انتخاب کنم که به همه اينا ربط داشته باشه، اينم ربطش اين بود که به هيچ کدوم ربط نداشت، اون سيگار رو هم چون دوربين دستم بود مجبور شدم بذارم اونجا، وگرنه هيچ دليلی نداره، حالا اين که چرا من اصرار دارم همه اينا رو توضيح بدم نمی دونم، فقط می تونم اشاره کنم در دوره دبستان هم تا مجبور می شدم بشينم سر مشقام، از سوی ديگه مجبور می شدم برم دستشويی

چاکريم

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

افسانه رود جيانگ لی يا افسانه سرايی از سر هوس



سنگ های رودخانه جيانگ لی حکايت غريبی داشتند، اين سنگ ها در شب سال نو خود را به آب رود می سپردند تا در نقطه ای از رود که بايد آرام گيرند و آرام آرام نوشته ای را بر کف رود نقش کنند که سرنوشت روستای ژائو چن در سال پيش رو به زبانی قديمی بود
در بامداد نخستين روز سال، پيرمردی از اهالی روستا، که تنها کسی بود که زبان سنگ ها را می دانست، بر لب رود می آمد، در کنار رود تا جايی که رود به دريا می رسيد قدم می زد و نوشته های رود را می خواند و اهالی روستا می شنيدند و جشن سال نو آغاز می شد
اما امسال باران چندانی نباريده بود، اندک آب رود جيانگ لی هم در پشت سدی، که حکمران ايالت کمی بالاتر از روستای ژائو چن برای آبياری مزارعش ساخته بود، مانده بود. رودخانه آبی نداشت تا سنگ ها در آن غوطه ور شوند و راز سالی را که می آيد آشکار کنند
مردم روستا، نگران، چشم به رود خشک و پيرمرد دوخته بودند. پيرمرد بغض کرده بود، ايستاد، لحظه ای چشمانش را بست. قطره اشکی آرام بر صورتش جاری شد. پيرمرد به سوی رود می رفت و مردم روستا در سکوت نگاهش می کردند. بر سنگ های کف رود زانو زد و سنگی را برداشت. سنگ پشت سنگ، پيرمرد با سنگ های رود آغاز به نوشتن کرد

***
مردم روستای ژائو چن همه شايمينگ نوازنده دوره گرد را می شناختند. صدای چنگ او با طلوع خورشيد در روستا می پيچيد و با برآمدن ماه لالايی بچه ها می شد. همه می دانستند چنگ او زيباترين نغمه هايش را برای مينگ يو دختر زيبايی می نوازد که با شنيدن آن نغمه ها سرمست می شد. اما سرنوشت شايمينگ و مينگ يو جز جدايی نبود. روزی در فصل برداشت، حاکم ايالت مينگ يو را که در مزارع او کار می کرد توسط خادمانش به قصر فراخواند و از آن روز ديگر کسی از اهالی ژائو چن از او خبری نشنيد. شايمينگ در جستجوی او روانه شد و چون راهی به قصر نيافت بی قرار و در جستجوی آرامش راهی کوهستان شد و نزد فرزانه ای مسکن گزيد. پس از سالی هنوز هر روز، چنگ را که در دست می گرفت اشک در چشمش حلقه می زد. شايد اين بود که پير فرزانه برای تسلايش رازی را بر او فاش کرد و گفت "به خانه ات برگرد و بدان تا آب در رود جيانگ لی جاريست او زنده است و به يادت هست، قصه سنگ های رود را بخوان و منتظر باش شايد خبری برايت بياورند. فقط قصه عشق تو می تواند آب را در جيانگ لی "جاری نگه دارد
***
پيرمرد آخرين سنگ را بر کف رودخانه نهاد و در دهانه رود رو به دريا ايستاد. آسمان برق زد و صدای رعد در کوهستان پيچيد. باران شديدی در بالا دست رود باريدن گرفت و آب با سرعتی در جيانگ لی جاری شد که سد را در هم شکست. مردم ژائو چن به سال نو را جشن گرفتند و آب شايمينگ را با خود به دريا برد

***
شرمنده ديگه آدم بعضی وقتا به سرش ميزنه از خودش افسانه خلق کنه، اينم ميشه نتيجه اش. عکس هم طبعاً ربطی به رودخانه جيانگ لی نداره، از جوی های آب باغ فينه
*
کلمه ها و ترکيب های تازه
SHAIMING: نور خورشيد
MING UE: قرص ماه
JIANG LI: رود زيبا
XIAO CHEN: سپيده دم
*
چاکريم

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

در باب لياقت



يک
اخيراً گويا همه دنيا از جوگير بودن ما باخبر شده اند، رهبران جهان وقتی می خواهند به رهبران ايران گير بدهند ياد فرهنگ و تمدن ايرانی افتاده، همه می گويند لياقت اين ملت بيش از اين حرف هاست
به همه اين رهبران توصيه می شود يک بار در ايران به استاديوم بروند، يا اقلاً چند دقيقه ای در خيابان های تهران رانندگی کنند
*
دو
از آنجايی که کلاً ما به امر خير علاقمنديم، جهت امر خير يک بازی فوتبال برگذار کرده ايم که بازيکنان دو تيم استقلال و پرسپوليس به عنوان يک تيم در کنار هم بازی کنند، و در سراسر بازی طرفداران هر يک از دو تيم مشغول فحاشی به بازيکنان و مربيان تيم ديگر باشند
*
سه
مهدی مهدوی کيا که زمانی بازيکن محبوب تيم هامبورگ بود، و در اين فصل بازيکن اينتراخت فرانکفورت است به همراه تيمش در يک بازی رسمی مهمان تيم سابقش بود، و در ابتدای بازی طرفداران هاهبورگ آنچنان فرياد مهدی مهدی سر دادند که فرانکفورتی ها بهت زده شدند، در سراسر بازی هم هرگاه مهدی پا به توپ می شد و به سوی دروازه تيم سابقش می رفت از سوی طرفداران همان تيم سابق تشويق می شد
*
چهار
کاسياس دروازه بان رئال مادريد از مهاجم کامرونی تيم رقيب، يعنی اتوئو بازيکن بارسلونايی خواسته است در سفری به آفريقا همراه او باشد تا به همراه هم برنامه ای را که او برای ريشه کن کردن مالاريا در آفريقا دارد پيش ببرند
*
توضيح ضروری
نکته مشترک چهار مورد بالا اينست که در همين هفته رخ داده اند
*
نتيجه اخلاقی
نداريم

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

در ادامه ماجرای معجزه و عشق و اينا


در ادامه يکی دو تا پست اخير يکی در باب معجزه و ديگر در باب عشق اين حقير بر خود لازم دانسته نکاتی چند را حضور عزيزان عارض شوم
الان با همين لحن ادامه بدم يا لحنمو عوض کنم؟
خلاصه خدمت شما عرض کنم که در هر زبانی واژه هايی هست که تعريف دقيقی ندارن، حالا بعضی از همين واژه ها هم يه جورايی يه تقدسی دارن، يا به دست آوردن يا هرچی
خيلی از اين واژه ها تعاريف متعددی دارن، به تعداد کسانی که تعريفشون می کنن
اين دو واژه ای که در موردشون يه حرفی زده شده بود تو همين مايه ها هستن، معجزه و عشق
منظور من از مطرح کردن اين واژه ها، و به خصوص اولی، يعنی معجزه، اشاره به تنها اين واژه خاص نبود، اشاره به دايره واژگانی بود که اين خصوصيات رو دارن، و هر کدوم از ما ممکنه در جايی ازشون استفاده کنيم و البته اشاره به يه کارکرد خاص واژگانی از اين دست
حالا اينا رو داشته باشين، بر می گرديم
***
شايد پيش اومده که دارين با کسی در مورد درست يا غلط بودن کاری صحبت می کنيد، هر دو طرف استدلال های خودتون رو مطرح می کنيد، درست و غلط بودن هر کدوم از نظراتتون بر اساسی منطقی که در اون وضعيت بين شما تعريف شده سنجيده ميشه، و بر طبق اون به نتيجه ای می رسيد. بر فرض نتيجه اينه که انجام اون کار غلطه، و اين نتيجه ايست که هر دو طرف پذيرفتيد. حالا اين موقعيت رو تصور کنيد که شخص مقابل، طبيعتاً پس از قبول نتيجه، ميگه اما حسّم بهم ميگه بايد اين کارو انجام بدم
حالا شايد شما دوست داشته باشيد تک تک موهای کله تون را از حرص بکنيد، اما نيازی نيست، ميتونيد به اين فکر کنيد که خب طرف هر کاری دوست داره ميتونه بکنه، و خب ميره و کارشو ميکنه، هر چند از نظر منطقی با هم به اين نتيجه رسيديد که اون کار غلطه
در واقع بهتره فکر کنيد در همچين موقعيتی اشکال کار از يه جای ديگه بوده، وقتی که قراره تصميم نهايی بر اساس حسی باشه که تعريفی نداره، منطقی نمی پذيره و قابل اثبات نيست به نظرم اين که نشسته بوديد و راجع بهش بحث می کرديد و سعی داشتيد به نتيجه ای منطقی برسيد کار بيهوده ای بوده، دفعه بعد وقت عزيز خود و ديگران را تلف نکنيد
و البته اينو بگم که اصلاً به من ربطی نداره اين حس درست بوده، يا غلط بوده يا چی، در واقع قصدم اصلاً قضاوت راجع به اون حسی که يهو به ميدون اومده و منجر به تغيير نتيجه بازی شده نبود
***
بحث سوم اين که حالا اين بحث دوم رو خودتون ربط بديد به بحث اول
***
و بحث چهارم اين که پاتون به به سرزمين غيرقابل تعريف ها که باز شد ديگه هر کی هر جفنگی گفت مجبوريد بپذيريد، از ما گفتن
***
آخر سر هم اين که اينا يه جورايی شفاف سازی با توجه به کامنتای اين دو تا پست در مالتيپلای و ياهو سيصد و شصت بود
شب خوش
چاکريم