پنجشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۶

Cowboy

به نظر من شخصيت ها رو کاری که انجام ميدن تعريف نميکنه ، اون چه که شخصيت ها رو تعريف ميکنه اينه که چه جوری اون کارو انجام ميدن شايد به نظر بياد که يه عکاس هنرمنده و يه آرايشگر صرفا يه آرايشگر ، اما به شرطی که عکاسی رو صرفا دوربين به دست گرفتن و عکس انداختن ندونيم ، هنرمند به نظر من کسيه که کارش رو هنرمندانه انجام ميده ، آرايشگری رو ميشناختم که از خيلی عکاسا هنرمندتر بود اينجوريه که شخصيت ها کم کم تو ذهن آدم جای خودشون رو پيدا ميکنن و فارغ از اين که چه کاره هستن يا چه کار ميکنن ، آگاهانه يا ناخودآگاه برات جذاب ميشن ، گاهی باهاشون همذات پنداری ميکنی و گاهی با وجودی که شباهتی با خودت درشون نميابی براشون احترام قائل ميشی
***
يکی از کاراکترهای سينمايي که فکر کنم دليل علاقه من بهش يه جورايي همذات پنداری باشه ، کاراکتر کاوبوی در سينمای وسترنه و طبعا منظورم از کاراکتر کاوبوی اين نيست که هر کس که يه کلاه کاوبوی سرش داشت در شهر قراره اتفاقی بيفته و کاوبوی تنها در همين زمان وارد شهر ميشه ، و وارد ماجرايي که داره اتفاق ميفته چرا اين کاوبوی درست موقعی که ماجرايي داره اتفاق ميفته وارد ميشه ؟ راستش اينجوری نيست ، اين کاوبوی به خيلی شهرای ديگه هم وارد شده ، چون هميشه داره از شهری به شهر ديگه ميره ، اما تو شهرای ديگه ماجرايي در کار نبود ، پس کاوبوی ما وارد شهر ميشه و بدون ماجرايي شهرو ترک ميکنه ، چيزی به ياد ما نميمونه ، چون اتفاقی نيفتاده که چيزی ازش يادمون باشه ، اما وقتی شروع ماجرايي در شهر با ورود کاوبوی به شهر همزمان ميشه ، کاراکتر کاوبوی فرصت بروز پيدا ميکنه , و اينجاست که کاوبوی قصه ما ميشه کاوبوی قصه ما حالا بگذريم که شايد کاراکتر غريزی اين کاوبوی هم راهنماييش ميکنه که در زمان درست ، در جای درست باشه و شامه قويش بهش ميگه در اين شهری که وارد شده بايد منتظر ماجرايي باشه يا نه مدتی در شهر موندن ، مدتی که انگار يه عمر زندگيه که فشرده شده و در طول يک ماجرا ديده ميشه، انتظار ، اتفاق ، درگيری ، برنامه ريزی ، دلبستگی و هزار تا چيز ديگه و پايان و کاوبوی قصه ما وقتی که ماجرا تموم ميشه و نيازی به موندنش نيست شهرو ترک ميکنه ماجرا تموم شده ، ولی کاوبوی در اين شهر زندگی کرده ، تو اين شهر خاطره داره ، تو اين شهر دلبستگيهايي داشته ، کاوبوی قصه ما هم بالاخره آدم بوده ولی همونجوری که تنها وارد شهر شد ، تنها از شهر بيرون ميره شايد يه آدم سنگدل به نظر بياد که هيچ چيز پابندش نميکنه ، هيچ علاقه ای در هيچ جا نگهش نميداره و شايد انقدر خودخواهه که سفر کردنش براش از همه چی مهم تره ولی در واقع اون چه که هست فقط اينه که ، اون بايد بره ، چون کاراکترش اينجوری تعريف شده ، چون وقتی ماجرايي نيست وجودش معنايي نداره ، و ميره که اون چيزی باشه که بايد باشه و گاهی از اين رفتن ، آن چنان غمی داره که فقط خودش ميفهمدش ، شايد تنها چيزی که تو دلش ميگه اينه که ای کاش ماجرا به پايان نرسيده بود تا ميتونست باز هم بمونه ، و افسوس که ماجرايي نيست
***
به نظرم کاراکترها رو قضاوت کردن ، يا خوب و بد دونستن کار غلطيه ، و البته همين طور برتری دادن کاراکتری بر ديگری ، مثلا تو همين قصه نميتونيم بگيم کاوبوی برتره يا بدتره که کارشو ميکنه و راهشو ميکشه ميره ، يا اون کلانتری که با کمک کاوبوی در اون ماجرای فرضی پيروز شده و چند بار از کاوبوی خواسته پيشش بمونه و کمکش باشه و سرانجام به واسطه کلانتر بودنش و تعهدش به مردم شهر در شهر مونده و با افسوس رفتن کاوبوی رو تماشا کرده مهم اينه که هر کاراکتری نقش خودش رو درست ايفا کرده باشه *** کاراکتر کاوبوی رو از سينمای وسترن الهام گرفتم و مثال زدم ، اين کاراکتر احتمالا از ذهن فيلم ساز يا داستان سرايي براومده که دغدغه های زندگيش اين چنين بوده ، و حالا اينجا در شکل يه کاوبوی ، با هفت تيرش و اسبش به تصوير کشيده شده ، اما شايد اون داستان سرا يا فيلم ساز ، خودش يه کاوبوی بوده ، يعنی همون خصوصيات رو در شغل خودش ، يا در زندگی خودش داشته ، و البته که نميشه گفت شغل يا زندگی ، چون سوال اينه که کاوبوی بودن شغله يا زندگی ؟ در اين کاراکتر انقدر اين دو تا سخت در هم تنيده شدن که وقتی بخوای تفکيکش کنی قطعا به راه اشتباهی خواهی رفت ، راهی که به هيچ شهری ، به هيچ ماجرايي ختم نميشه و خالق اين کاراکتر هم ، شايد بهتره بگم کسی که اين کاراکتر رو درک کرده و به تصوير کشيده هم هرگز نتونسته اين دو رو از هم تفکيک کنه ، اون فيلمسازی که اين فيلم رو ساخته و اون داستان سرايي که اين قصه رو نوشته هيچ کدوم نميتونن بگن فيلم سازی يا داستان سرايي زندگيشونه يا شغلشون و اين فقط يکی از اون چيزاييه که ممکنه باعث بشه اين کاراکتر برات جذاب باشه ، يا برعکس ، و به تنها چيزی که بستگی داره کاراکتر خودته
***
شايد کاراکترهای حرفه ای فيلم های لوک بسون هم به نوعی از همين جنسن ، کاراکتر نيکيتا در فيلم نيکيتا و يا لئون در فيلم حرفه ای خيلی وقتا فکر ميکنم شايد تو اين فيلما لوک بسون کاراکتر خودش رو داره به تصوير ميکشه ، يک سينماگر حرفه ای رو در غالب يک آدم کش حرفه ای به تصوير کشيدن ، و اون نقطه مشترک که حرفه ای بودنه و معمولا سنگدل جلوه کردن اين سنگدل جلوه کردن شايد اون دليليه که باعث ميشه لوک بسون نقش اول رو به يه آدم کش خونسرد بسپره يه زندگی و يه شغل که نميتونی از هم تفکيکشون کنی و وقتی دقيق نگاهش ميکنی يه آدم کشه که نوشيدنی محبوبش شير پاستوريزه است و دلبستگيش به کاکتوسش که مثل دلبستگی و همدم شدن کاوبوی با اسبشه و اين که که به هر قيمت ولش نميکنه و با خودش اينور اونور ميبردش و موقع مرگش هم بروز دادن کاراکترش ، يعنی انجام کاری که نشونه شخصيش باشه براش از همه چی مهم تره
***
گفتم که اين کاراکتر رو دوست دارم و باهاش همذات پنداری ميکنم و خيلی وقتا که برميگردم و نگاه ميکنم تو کار و زندگيم که طبعا من هم نتونستم و نميخوام تفکيکشون کنم ، نشونه های زيادی از بروز اين کاراکترم رو ميبينم ، اما نه اولويتی بهش ميدم نسبت به کاراکترهای ديگه ، نه دوست دارم کاراکتر ديگه ای رو بهش اولويت بدم ، اينم صرفا يه کاراکتره که مهم اينه که نقش خودش رو اون جوری که بايد بازی کنه ولی خب با توجه به بی مقصد بودن سفر اين کاوبوی ، خيلی وقتا با اين سوال روبرو ميشی که خب آخه آخرش که چی ؟ معمولا دوست ندارم سوال رو با سوال جواب بدم ، ولی در جواب اين سوال مجبورم بپرسم خب خودت آخرش که چی ؟

هیچ نظری موجود نیست: